مرده پرستلغتنامه دهخدامرده پرست . [ م ُ دَ / دِ پ َ رَ ] (نف مرکب ) که مرده را پرستد و به او اظهار علاقه کند و حرمت گذارد. که به دیگران تا زنده اند وقعی و ارجی ننهد اما پس از مرگشان سوگواری کند و در شرح فضیلت و مقامشان افراط کند : گهی خ
مرده پرستفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که مرده را بپرستد.۲. [مجاز] کسی که به گذشتگان و افتخارات آنان توجه افراطی و بیجا نشان میدهد.
مردهلغتنامه دهخدامرده . [ م َ رَ دَ ] (ع ص ، اِ) مردة. ج ِ مارد. متمردان و سرکشان : میان او و طواغیت آن ملاعین و مرده ٔ آن شیاطین کارزارهائی رفت که ذکر آن بر صفحات ایام تا قیامت باقی خواهد بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 16). رجوع به مارد
مردعلغتنامه دهخدامردع . [ م ِ دَ] (ع ص ) تیر پیکان فتاده . (منتهی الارب ) (از متن اللغة). ردیع. (اقرب الموارد). || تیر تنگ سوفار. (منتهی الارب ). تیری که در قسمت فوقانیش در سوفارش تنگی باشد و آن را بکوبند تا گشادتر گردد. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || آن که بی نیل مقصودبازگردد از جائی .
مردعلغتنامه دهخدامردع . [ م ُ رَدْدَ ] (ع ص ) قمیص مردع ؛ آن که در وی اثر بوی خوش باشد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ) (از متن اللغة).
مریضةلغتنامه دهخدامریضة. [ م َ ض َ ] (ع ص ) مؤنث مریض . بیمار. رجوع به مریض شود. || سست حال ؛ریح مریضة؛ یعنی ضعیف حال . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || شمس مریضة؛ آفتاب که نیک گشاده و صافی نباشد از ابر و جز آن . (منتهی الارب ). آفتاب کم نور. (از اقرب الموارد). || أرض مریضة؛ زمین سست
مرده پرستیلغتنامه دهخدامرده پرستی . [ م ُ دَ / دِ پ َ رَ ] (حامص مرکب ) پرستیدن مردگان . عمل مرده پرست . رجوع به مرده پرست شود.
پرستلغتنامه دهخداپرست . [ پ َ رَ ] (نف ) پرستنده و پرستار باشد و شخصی را نیز گویند که در وهم و پندار خود یعنی در فکر وخیال خود مانده باشد. (برهان ). برای کلمات مرکبه ٔ باپرست ذیل رجوع به ردیف و رده ٔ همین کلمات شود: بت پرست . آتش پرست . می پرست . خداپرست . پول پرست . دینارپرست . کعبه پرست . ع
مردهلغتنامه دهخدامرده . [ م َ رَ دَ ] (ع ص ، اِ) مردة. ج ِ مارد. متمردان و سرکشان : میان او و طواغیت آن ملاعین و مرده ٔ آن شیاطین کارزارهائی رفت که ذکر آن بر صفحات ایام تا قیامت باقی خواهد بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 16). رجوع به مارد
مردهلغتنامه دهخدامرده . [ م ُ دَ / دِ ] (ن مف ) فوت کرده . درگذشته . متوفی . که جان از کالبدش بدر رفته است . هالک . وفات کرده . میت : مرده نشودزنده زنده به ستودان شدآئین جهان چونین تا گردون گردان شد. رودکی
مردهفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ زنده] انسان یا حیوان که بیجان شده باشد؛ درگذشته؛ بیجان.۲. (قید) [عامیانه، مجاز] بیحس و حرکت.۳. (صفت) [مجاز] نابودشده.۴. [قدیمی، مجاز] بسیارشیفته؛ عاشق.۵. (صفت) [قدیمی، مجاز] خاموششده.۶. (صفت) [قدیمی، مجاز] خشک؛ لمیزرع.
مردهلغتنامه دهخدامرده . [ م َ دَ / دِ ] (اِ) در تداول نوعی معرفه برای کلمه ٔ مرد، مرد معهود. || (ص ) شجاع . بهادر. (غیاث اللغات ).
دریای مردهلغتنامه دهخدادریای مرده .[ دَرْ ی ِ م ُ دَ / دِ ] (اِخ ) بحر المیت . (نفائس الفنون ). دریا یا دریاچه ای مسدود در آسیای غربی در فلسطین در امتداد نهر اردن . مساحت آن 926 کیلومترمربع است . رجوع به دریاچه ٔ لوط و سفرنامه ٔ نا
دل مردهلغتنامه دهخدادل مرده . [ دِ م ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ) مرده دل . افسرده دل . پژمرده . آنکه نشاط ندارد. مقابل دل زنده : چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجابه گوش مردم دل مرده بانگ رود حزین . فرخی .کو
دو مردهلغتنامه دهخدادو مرده .[ دُو م َ دَ / دِ ] (ص نسبی ) منسوب به دو مرد. آنچه که کفاف دو مرد را دهد؛ خوراک دو مرده : امروز دو مرده بیش گیرد مرکن فردا گوید تربی از اینجا برکن .سعدی (کلیات چ مصفا ص <span cla
خاک مردهلغتنامه دهخداخاک مرده . [ ک ِ م ُ دَ / دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) زمینی که رستنی در آن نباشد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || خاک پوک که آب بسیار بخود گیرد : سالکان را صحبت تن پروران سنگ ره است سیل را این خاکهای مرده کاهل م
خرده مردهلغتنامه دهخداخرده مرده . [ خ ُ دَ / دِ م ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ، از اتباع ) کنایه از ریزه ریزه و زیروزبرشده باشد.(برهان قاطع) (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ).