مردکلغتنامه دهخدامردک . [ م َ دَ ] (اِ مصغر) (از: مرد + «ک » علامت تصغیر یا تحقیر) به معنی مرد خرد. مرد کوچک . مرد حقیر. مرد پست و فرومایه : ز ری مردک شوم را بازخوان ورا مردم شوم و بدساز خوان . فردوسی .فراایستادم و از طرزی دیگر سخن
مردقلغتنامه دهخدامردق . [ م ُ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان راه مراغه در 7هزارگزی جنوب شرقی مراغه و 3 هزارگزی شمال راه مراغه به قره آغاج و در منطقه کوهستانی معتدل واقع و دارای <span class="hl" dir="ltr
مرادغلغتنامه دهخدامرادغ . [ م َ دِ ] (ع اِ) ج ِ مردغة. (اقرب الموارد). رجوع به مَردَغَة شود. || ناقة ذات مرادغ ؛ ماده شتر فربه . (منتهی الارب ). سمینة. (اقرب الموارد).
مردکاللولغتنامه دهخدامردکاللو. [ م َ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چرمی بخش حومه ٔ شهرستان قوچان در 30هزارگزی شمال غربی قوچان و یکهزار گزی جنوب راه قوچان به شیروان ، در منطقه ٔ کوهستانی سردسیر واقع و دارای 165 تن سکنه است . آبش ا
مردکشلغتنامه دهخدامردکش . [ م َ ک ُ] (نف مرکب ) قتّال . کشنده . که مرد کشد : به هر سو بدان آهن مردکش به مردم کشی دست می کرد خوش .نظامی .
مردکوشلغتنامه دهخدامردکوش . [ م َ دَ ] (اِ) مرزنجوش . مرد قوش . رجوع به مرد قوش در این لغت نامه و نیز رجوع به فرهنگ دزی ج 2 ص 580 شود.
مردکهلغتنامه دهخدامردکه . [ م َ دَ ک َ / ک ِ ] (اِ مصغر) (از: مرد + «ک » علامت تصغیر +تحقیر + «ه ») در تداول عامه . گاه مردکه را به معنی آن مرد و مرد معهود به کار برند. رجوع به مردک شود.
نامردفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اخلاقیات بدکاره، شخص مطرود، مردک، آدم شیطان صفت، خیانتکار، خائن، آشغال، نااصیل، لکۀ ننگ، عضو حزب باد
رجیللغتنامه دهخدارجیل . [ رُ ج َ ] (ع اِ مصغر) مصغر رَجُل . (منتهی الارب ). مصغر رجل . مردک و مرد کوچک . (ناظم الاطباء). || فلان رجیل وحده ؛ فلان مستبد برأی است و با مردم آمیزش نمی کند و با کسی کنکاش نمی کند. (ناظم الاطباء).
غازی اسپلغتنامه دهخداغازی اسپ . [ اَ ] (اِ مرکب )قسمی از مأکولات اهل توران . (آنندراج ) : غازی اسپ و سر گاو و شکنبه ٔ اُشترمیخور ای مردک خر مر به خاطر کم آر. بسحاق اطعمه .رجوع به غازی شود.
فرزکیلغتنامه دهخدافرزکی . [ ف ُ زَ ] (اِخ ) یحیی بن محمدبن حسن بن فرزک ایذجی ، مکنی به ابومحمد. از ابوبشر مکی بن مردک اهوازی روایت کند. ابوبکربن المقری از وی روایت کرده است . (از لباب الانساب ج 2 صص 204-<span class="hl" dir="l
مردکاللولغتنامه دهخدامردکاللو. [ م َ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چرمی بخش حومه ٔ شهرستان قوچان در 30هزارگزی شمال غربی قوچان و یکهزار گزی جنوب راه قوچان به شیروان ، در منطقه ٔ کوهستانی سردسیر واقع و دارای 165 تن سکنه است . آبش ا
مردکشلغتنامه دهخدامردکش . [ م َ ک ُ] (نف مرکب ) قتّال . کشنده . که مرد کشد : به هر سو بدان آهن مردکش به مردم کشی دست می کرد خوش .نظامی .
مردکوشلغتنامه دهخدامردکوش . [ م َ دَ ] (اِ) مرزنجوش . مرد قوش . رجوع به مرد قوش در این لغت نامه و نیز رجوع به فرهنگ دزی ج 2 ص 580 شود.
مردکهلغتنامه دهخدامردکه . [ م َ دَ ک َ / ک ِ ] (اِ مصغر) (از: مرد + «ک » علامت تصغیر +تحقیر + «ه ») در تداول عامه . گاه مردکه را به معنی آن مرد و مرد معهود به کار برند. رجوع به مردک شود.