مرزولغتنامه دهخدامرزو. [ م َ ] (اِ) زمینی که به جهت زراعت کردن آماده کرده و کناره های آن را بلند ساخته باشند.(برهان قاطع). مرز. (جهانگیری ) (برهان قاطع). مرزوی . (جهانگیری ). کرت . کرد. کردو. رجوع به مرزوی شود.
مرجولغتنامه دهخدامرجو. [ م َ ] (اِ) عدس . مرجومک . (از ترجمان القرآن ). مرجمک . رجوع به مرجمک شود : علیکم بالعدس ... بر شما بود که مرجو بسیار خوری . (تفسیر ابوالفتوح رازی ). تا بیرون آرد برای ما از آنچه برویاند زمین از تره اش و سیرش و مرجویش و پیازش . (تفسیر ابوالفتوح
مرجولغتنامه دهخدامرجو. [ م َ ج ُوو ] (ع ص ) امید داشته شده .(غیاث اللغات ) (آنندراج ). مأمول . نعت مفعولی است از رجاء. رجوع به رجاء شود : مأمول و مرجو از کرم بزرگان و اصحاب فضل و کمال . (تاریخ قم ص 3).
مرزوانلغتنامه دهخدامرزوان . [ مَرْزْ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) مرزبان . حاکم . میر سرحد و زمین دار و نگاهدارنده و نگاهبان . (برهان قاطع). مرزبان . رجوع به مرزبان در این لغت نامه و نیز رجوع به دزی ج 2 ص 580 شود. || مرزبان . فحنت . (
مرزوقلغتنامه دهخدامرزوق . [ م َ ] (ع ص ) روزی داده شده . روزی یافته . روزی مند. مطعم . روزی خوار. نعت مفعولی است از رزق . مقابل رازق . رجوع به رزق شود. || بابخت . (از منتهی الارب ). مجدود. مبخوت . (متن اللغة). بخت ور. بختیار. متمتع. بهره مند. بانصیب : همه از او مرزوق و
مرزوملغتنامه دهخدامرزوم . [ م َ ] (ع ص ) بر جای مانده از بیماری . (ناظم الاطباء). رجوع به رزام و رزوم شود.
مرزویلغتنامه دهخدامرزوی . [ م َ ] (اِ) مرز. مرزو. کرت . کردو. قطعه زمین مرزبندی شده ٔ زراعتی : کوه و دره ٔ هند مرا ز آرزوی غزوخوشتر بود از باغ بهار و لب مرزوی .فرخی .
تولالغتنامه دهخداتولا. [ ت َ وَل ْ لا ] (ع اِمص ) محبت و امید... و دوست داشتن ... اگرچه برای این معنی تولی ... است لیکن فارسیان به تصرف خود به «الف » خوانند چنانکه تمنی را تمنا گویند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). محبت و دوستی . ضد تبرا. (ناظم الاطباء). بجای تولی استعمال شده است . (یادداشت بخط م
لالهلغتنامه دهخدالاله .[ ل َ / ل ِ ] (اِ) معمولا گلهای پیازداری را گویند که نام علمی آنها تولیپا و از خانواده ٔ لیلیاسه و آن از دسته ٔ سوسن ها و از تیره ٔ سوسنی هاست و کاسه و جام آن تشکیل جامی قشنگ و کامل میدهد. (گیاه شناسی گل گلاب ص <span class="hl" dir="ltr
مرزوانلغتنامه دهخدامرزوان . [ مَرْزْ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) مرزبان . حاکم . میر سرحد و زمین دار و نگاهدارنده و نگاهبان . (برهان قاطع). مرزبان . رجوع به مرزبان در این لغت نامه و نیز رجوع به دزی ج 2 ص 580 شود. || مرزبان . فحنت . (
مرزوقلغتنامه دهخدامرزوق . [ م َ ] (ع ص ) روزی داده شده . روزی یافته . روزی مند. مطعم . روزی خوار. نعت مفعولی است از رزق . مقابل رازق . رجوع به رزق شود. || بابخت . (از منتهی الارب ). مجدود. مبخوت . (متن اللغة). بخت ور. بختیار. متمتع. بهره مند. بانصیب : همه از او مرزوق و
مرزوملغتنامه دهخدامرزوم . [ م َ ] (ع ص ) بر جای مانده از بیماری . (ناظم الاطباء). رجوع به رزام و رزوم شود.
مرزویلغتنامه دهخدامرزوی . [ م َ ] (اِ) مرز. مرزو. کرت . کردو. قطعه زمین مرزبندی شده ٔ زراعتی : کوه و دره ٔ هند مرا ز آرزوی غزوخوشتر بود از باغ بهار و لب مرزوی .فرخی .