مرکوزلغتنامه دهخدامرکوز. [ م َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از رَکز. رجوع به رکز شود. || محکم نشانیده شده ، مأخوذ از رکز که به معنی سرنیزه و جز آن در زمین فروبردن است . (غیاث ) (آنندراج ). || نشانده شده و نهاده شده و نصب شده . (ناظم الاطباء). || ثابت . (یادداشت مرحوم دهخدا). ثابت و مستحکم و برقرار و ا
مرکوسلغتنامه دهخدامرکوس . [م َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از رکس . رجوع به رکس شود. || مقلوب . (یادداشت مرحوم دهخدا). || منکوس . (یادداشت مرحوم دهخدا). || آنکه حال او به ادبار کشیده باشد. (از اقرب الموارد).
مرقشلغتنامه دهخدامرقش . [ م ُ رَق ْ ق َ ](ع ص ) نعت مفعولی از ترقیش . رجوع به ترقیش شود. || خال خال . خالدار. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مرکزلغتنامه دهخدامرکز. [ م َ ک َ ] (ع اِ) میانه ٔ دائره . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نقطه که میان دائره ٔ پرگار می باشد.(غیاث ). نقطه ٔ پرگار. (مهذب الاسماء). دنگ . در اصل این لفظ صیغه ٔ اسم ظرف از رکز بالفتح است که به معنی چیزی نوکدار مثل نیزه و جز آن در زمین فرو بردن است پس نقطه ٔ دا
مرقشلغتنامه دهخدامرقش . [ م ُ رَق ْ ق ِ ] (اِخ ) لقب دو تن از شاعران جاهلیت عرب ، یکی مرقش الاصغر، ربیعةبن حرملة، و دیگری مرقش الاکبر، عوف بن سعد.
مرکوزةلغتنامه دهخدامرکوزة. [ م َ زَ ] (ع ص ) تأنیث مرکوز که نعت مفعولی است از مصدر رکز. (از یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مرکوز و رکز شود.
ذهنیلغتنامه دهخداذهنی . [ ذِ ] (ع ص نسبی )منسوب بذهن . درونی . باطنی . عقلی . وجود ذهنی . مقابل وجود عینی و وجود خارجی - ذهنی شدن امری و مطلبی ؛ نیک در ذهن جای گرفتن . نیک بیاد ماندن . مرکوز ذهن ، مرکوز خاطر شدن . مرتکز ذهن و خاطر گردیدن .
گچلهلغتنامه دهخداگچله . [ گ ِ چ َل ْل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکوز بخش سلوانا از شهرستان ارومیه ، 1600گزی جنوب سلوانا و 2500گزی جنوب باختری . راه ارابه رو ژاراژی به زیوه . دره ، سردسیر، سالم و سکنه ٔ آن <span class="hl"
مرکوزةلغتنامه دهخدامرکوزة. [ م َ زَ ] (ع ص ) تأنیث مرکوز که نعت مفعولی است از مصدر رکز. (از یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مرکوز و رکز شود.