مجاءةلغتنامه دهخدامجاءة. [ م ُ ءَ ] (ع مص ) نبرد کردن در بسیاری آمدن . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
مجاحلغتنامه دهخدامجاح . [ م َج ْ جا ] (ع ص ) متکبر. (منتهی الارب ).متکبر و مغرور. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مجاعلغتنامه دهخدامجاع . [ م َ ] (ع اِمص ) گرسنگی . (ناظم الاطباء): هو منی علی قدر مجاع الشبعان ؛ یعنی او از من برقدر گرسنگی سیر است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
مجاعلغتنامه دهخدامجاع . [ م َج ْ جا ] (ع ص ) آن که اکثر، خرمای خشک با شیر خورد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آن که اکثر شیر بر سر خرما خورد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آن که شیر بر بالای خرما خورد. (ناظم الاطباء). آن که شی-ر خوردن پس از خرما را دوست دارد.
jestedدیکشنری انگلیسی به فارسیجسته، تمسخر کردن، استهزاء کردن، ببازی گرفتن، شوخی کردن، مزاح گفتن، خنده کردن
jestingدیکشنری انگلیسی به فارسیجاستین، تمسخر کردن، استهزاء کردن، ببازی گرفتن، شوخی کردن، مزاح گفتن، خنده کردن
دعابةدیکشنری عربی به فارسیلطيفه , بذله , شوخي , بذله گويي , خوش طبعي , طعنه , گوشه , کنايه , عمل , کردار , طعنه زدن , تمسخر کردن , استهزاء کردن , ببازي گرفتن , شوخي کردن , مزاح گفتن
jestsدیکشنری انگلیسی به فارسیجاستر، شوخی، تمسخر، بذله گویی، مزاح، لطیفه، بذله، طعنه، گوشه، کنایه، کردار، مسخره، خوش مزگی، تمسخر کردن، استهزاء کردن، ببازی گرفتن، شوخی کردن، مزاح گفتن، خنده کردن
jestدیکشنری انگلیسی به فارسیجاست، شوخی، تمسخر، بذله گویی، مزاح، لطیفه، بذله، طعنه، گوشه، کنایه، کردار، مسخره، خوش مزگی، تمسخر کردن، استهزاء کردن، ببازی گرفتن، شوخی کردن، مزاح گفتن، خنده کردن
مزاحلغتنامه دهخدامزاح . [ م َزْ زا ] (ع ص ) بسیارمزاح . فراخ مزاح .مزاح کننده . لوده . چَکه . شوخ . بذله گو. بسیارطیبت . بسیارلاغ . آن که بسیار مزاح کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بسیار لاغ کننده . (ناظم الاطباء) : به مداحان و مزاحان سعدالملک برخوانم چو اندر
مزاحلغتنامه دهخدامزاح . [ م ِ /م َ /م ُ ] (ع مص ) با هم خوش طبعی کردن . (غیاث ) (آنندراج ). خوشمزگی . فکاهت . لودگی . چکگی . مفاکهة. مفاکهت . طیبت . مطایبه . مَزح . ممازحت . ممازحة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مزاح کردن . (ت
مزاحلغتنامه دهخدامزاح . [ م ُ ] (ع ص ) دور گردانیده . رانده . برطرف ساخته .- مزاح العله ؛ بی تعلل و بهانه . بهانه برطرف کرده شده : در عوارض حاجات و سوانح مهمات مزاح العله گردانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). به خزائن و مراکب و اسلحه و اسباب سپه
خوش مزاحلغتنامه دهخداخوش مزاح . [ خوَش ْ / خُش ْ م ِ ] (ص مرکب ) ملیح . شوخ . خوشمزه . خوش گو : سوزنی خوش طبع بادا با ملیح خوش مزاح خدمت جان ترا از جان و از دل خواستار.سوزنی .
مزاحلغتنامه دهخدامزاح . [ م َزْ زا ] (ع ص ) بسیارمزاح . فراخ مزاح .مزاح کننده . لوده . چَکه . شوخ . بذله گو. بسیارطیبت . بسیارلاغ . آن که بسیار مزاح کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بسیار لاغ کننده . (ناظم الاطباء) : به مداحان و مزاحان سعدالملک برخوانم چو اندر
فراخ مزاحلغتنامه دهخدافراخ مزاح . [ ف َ م ِ ] (ص مرکب ) آن که بسیارشوخی کند و پیوسته لطیفه گوید. (یادداشت بخط مؤلف ): وی مردی فراخ مزاح بود. (تاریخ بیهقی ).
مزاحلغتنامه دهخدامزاح . [ م ِ /م َ /م ُ ] (ع مص ) با هم خوش طبعی کردن . (غیاث ) (آنندراج ). خوشمزگی . فکاهت . لودگی . چکگی . مفاکهة. مفاکهت . طیبت . مطایبه . مَزح . ممازحت . ممازحة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مزاح کردن . (ت
مزاحلغتنامه دهخدامزاح . [ م ُ ] (ع ص ) دور گردانیده . رانده . برطرف ساخته .- مزاح العله ؛ بی تعلل و بهانه . بهانه برطرف کرده شده : در عوارض حاجات و سوانح مهمات مزاح العله گردانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). به خزائن و مراکب و اسلحه و اسباب سپه