مستغنیلغتنامه دهخدامستغنی . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) نعت فاعلی از استغناء. بی نیاز. (دهار). بی نیازشونده . (منتهی الارب ). ضد مفتقر. (از اقرب الموارد) : ایزد... مرا از تمویهی و تلبیسی کردن مستغنی کرده است . (تاریخ بیهقی ).ای در شاهی ز نعت مستغنی وی از شاهان به جاه مستث
مستغنی کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. بینیاز گردانیدن، خودکفا کردن ۲. غنی ساختن، به مال و مکنت رساندن، ثروتمند کردن
مستغنیانهلغتنامه دهخدامستغنیانه . [ م ُ ت َ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) بطور استغنا و توانگری و بی نیازانه . (ناظم الاطباء). چون مستغنیان . و رجوع به مستغنی و استغناء شود.
مستغنی کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. بینیاز گردانیدن، خودکفا کردن ۲. غنی ساختن، به مال و مکنت رساندن، ثروتمند کردن
مستجبرلغتنامه دهخدامستجبر. [ م ُ ت َ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر استجبار. مستغنی . مستغنی شونده . (اقرب الموارد). رجوع به استجبار شود.
شریف پای سوختهلغتنامه دهخداشریف پای سوخته . [ ش َ ف ِ ت َ / ت ِ ] (اِخ ) نام شاعری که در فیه مافیه (ص 91) رباعی زیر از وی نقل شده است : آن منعم قدس کز جهان مستغنی است جان همه اوست او ز جان مستغنی است <br
مستغنیانهلغتنامه دهخدامستغنیانه . [ م ُ ت َ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) بطور استغنا و توانگری و بی نیازانه . (ناظم الاطباء). چون مستغنیان . و رجوع به مستغنی و استغناء شود.
مستغنی کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. بینیاز گردانیدن، خودکفا کردن ۲. غنی ساختن، به مال و مکنت رساندن، ثروتمند کردن