مسحلغتنامه دهخدامسح . [ م َ ] (ع مص ) مالیدن و دست گذاشتن بر چیزی روان یا آلوده جهت دور کردن آلودگی آن . (از منتهی الارب ). ازاله اثر از چیزی ، چنانکه در دعا گویند «مسح اﷲ مابک من علة»؛ یعنی آن را برطرف کند. (از اقرب الموارد). پاک کردن . زدودن : قَشْو؛ مسح کردن روی . (از منتهی الارب ). بسودن
مسحلغتنامه دهخدامسح . [ م َ س َ] (ع مص ) کفتن شکم ِ دو ران از درشتی جامه . یا بهم سائیدن دو ران . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ).
مسحلغتنامه دهخدامسح . [ م ِ ] (ع اِ) پلاس . که بر آن نشینند. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کساء موئین .مانند جامه ٔ راهبان . (از اقرب الموارد). || میانه ٔ راه . (منتهی الارب ). جاده . (اقرب الموارد).ج ، اَمساح و مُسوح . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
مسحلغتنامه دهخدامسح . [ م ِ س َح ح ] (ع ص ) فرس مسح ؛ اسب خوش رفتار. (منتهی الارب ). اسب جواد و تیزرفتار. (از اقرب الموارد).
چمشهلغتنامه دهخداچمشه . [ چ َ ش َ / ش ِ ] (اِ) چشمه باشد و آن جایی است که آب از آنجا جوشد و روان شود. (برهان ). چشمه بود. (جهانگیری ). مقلوب چشمه میباشد که معروفست . (از انجمن آرا). مقلوب چشمه است و آن جایی است که آب از آنجا میجوشد و روان میشود. (آنندراج ). چ
مسعیلغتنامه دهخدامسعی . [ م َ عی ی ] (ع ص ) مرد بسیارسیر توانا بر آن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
مسیحلغتنامه دهخدامسیح . [ م َ ] (اِخ ) نام حضرت عیسی (ع ) بدان جهت که متبرک آفریده شده . (ناظم الاطباء).لقب حضرت عیسی علیه السلام ، زیرا که آن حضرت دوست حق بودند و از باعث تجرد اکثر به سیر و گشت می بودند. (آنندراج ) (غیاث ). عیسی علیه السلام . (دهار). لقب حضرت عیسی است که یکی از پیغمبران بنی
مشحلغتنامه دهخدامشح . [م َ ] (ع مص ) به هم سودن و درخوردن «شکم ران » یا سوختن ران از درشتی جامه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). به هم سودن «شکم ران » و سوختن زیر زانو از درشتی جامه . (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).
مسحتلغتنامه دهخدامسحت . [ م ُ ح َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از اسحات . رجوع به اسحات شود. || مال مسحت ؛ مال برده و از بیخ برکنده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مسحوت . و رجوع به مسحوت شود.
مسحتلغتنامه دهخدامسحت . [ م ُ ح ِ] (ع ص ) نعت فاعلی از اسحات . رجوع به اسحات شود. آنکه از بیخ بر می کند چیزی را. (ناظم الاطباء). از بیخ برکننده مال را. (از اقرب الموارد). || آنکه حرام می ورزد و کسب حرام می کند. (ناظم الاطباء).
مسحوطةلغتنامه دهخدامسحوطة. [ م َ طَ ] (ع ص )تأنیث مسحوط. رجوع به مسحوط و سحط شود. || شاة مسحوطة؛ گوسفند ذبح شده . (از اقرب الموارد).
مسحجلغتنامه دهخدامسحج . [ م ِ ح َ ] (ع ص ) خر بسیار گزنده و به رفتار سحج رونده . (منتهی الارب ). چهارپا که می دود ولی نه دویدن سخت و سریع. (از اقرب الموارد). مسحاج . و رجوع به مسحاج شود. || (اِ) کارد چوب تراش . (منتهی الارب ). مسحاج . و رجوع به مسحاج شود.
مسحجلغتنامه دهخدامسحج . [ م ُ س َح ْ ح َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از تسحیج . رجوع به تسحیج شود. || چیزی که پوست آن را کنده باشند. (از اقرب الموارد). || خر بسیار گزیده و خراشیده شده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
مسح کردنلغتنامه دهخدامسح کردن . [ م َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بسودن . لمس کردن . مس کردن . تمسح . مسح . (از منتهی الارب ). و رجوع به مسح شود. || در اصطلاح فقهی ، در وضو مالیدن کف دست تر بر سر و دو پا. رجوع به مسح شود: تیمم ؛ مسح کردن دو دست و روی به خاک . (دهار). نثنثة؛ مسح کردن دست را. (از منتهی الا
مسحتلغتنامه دهخدامسحت . [ م ُ ح َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از اسحات . رجوع به اسحات شود. || مال مسحت ؛ مال برده و از بیخ برکنده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مسحوت . و رجوع به مسحوت شود.
مسحتلغتنامه دهخدامسحت . [ م ُ ح ِ] (ع ص ) نعت فاعلی از اسحات . رجوع به اسحات شود. آنکه از بیخ بر می کند چیزی را. (ناظم الاطباء). از بیخ برکننده مال را. (از اقرب الموارد). || آنکه حرام می ورزد و کسب حرام می کند. (ناظم الاطباء).
مسحوطةلغتنامه دهخدامسحوطة. [ م َ طَ ] (ع ص )تأنیث مسحوط. رجوع به مسحوط و سحط شود. || شاة مسحوطة؛ گوسفند ذبح شده . (از اقرب الموارد).
مسحجلغتنامه دهخدامسحج . [ م ِ ح َ ] (ع ص ) خر بسیار گزنده و به رفتار سحج رونده . (منتهی الارب ). چهارپا که می دود ولی نه دویدن سخت و سریع. (از اقرب الموارد). مسحاج . و رجوع به مسحاج شود. || (اِ) کارد چوب تراش . (منتهی الارب ). مسحاج . و رجوع به مسحاج شود.
متمسحلغتنامه دهخدامتمسح . [ م ُ ت َ م َس ْ س ِ ] (ع ص ) آن که می مالد چیزی را بر روی چیزی . (ناظم الاطباء). رجوع به تمسح شود.
ممسحلغتنامه دهخداممسح . [ م ِ س َ ] (ع ص ) سخت دروغگوی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). دروغگوی . (آنندراج ). کذاب . (اقرب الموارد).
امسحلغتنامه دهخداامسح . [ اَ س َ ] (ع ص ) کسی که شکم رانش ازجامه ٔ درشت ساییده باشد یا هر دو رانش بهم ساید. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). آنکه رانهایش در هم ساید اندر رفتن . (تاج المصادر بیهقی ). آنکه رانهایش درهم کوبد در رفتن . (مصادر زوزنی ). ذوالْمَسَح . (اقرب الموارد). و رجوع به مَسَح
تمسحلغتنامه دهخداتمسح . [ ت َ س َ] (ع مص ) خشن و اثر ناپذیر شدن مانند تمساح (زیرا این حیوان از پشیزهای سخت پوشیده شده است ). (از دزی ج 1 ص 152). این مصدر در کتب لغت دیگر دیده نشده است .