مسرورلغتنامه دهخدامسرور. [ م َ ] (ع ص ) ناف بریده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ناف زده . مقطوع السرة. یقال : وُلد الرسول (ص ) مختوناً مسروراً. (امتاع الاسماع مقریزی ). || فرِح . (اقرب الموارد). شاد. (آنندراج ). شادکرده . (دهار). شادان . شادمان . شادمانه . خوشحال . منشرح . خوشوقت . خوش .
مسرورلغتنامه دهخدامسرور. [ م َ] (اِخ ) ابن محمد طالقانی ، مکنی به ابوالفضل . از شعرای دوره ٔ آل سبکتکین بود که برخی از اشعار او را عوفی نقل کرده است . رجوع به لباب الالباب ج 2 ص 42 شود.
مصرورلغتنامه دهخدامصرور. [ م َ ] (ع ص ) سرمازده از گیاه . || درکیسه نهاده و کیسه کرده شده . (ناظم الاطباء).- حافر مصرور ؛ سم تنک گرد یا ترنجیده . (از منتهی الارب ) (ازناظم الاطباء) (آنندراج ). حافر مصطر. (منتهی الارب ).|| (اِ) گیاهی است از تیره ٔ بالانوفوراسه و
مسروریلغتنامه دهخدامسروری . [ م َ ] (حامص ) مسرور بودن . رجوع به مسرور شود.- حروف مسروری ؛ در اصطلاح اهل جفر.رجوع به حرف مسروری در ردیف خود شود.
حرف مسروریلغتنامه دهخداحرف مسروری . [ ح َ ف ِ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) در اصطلاح اهل جفر در برابر حرف ملفوظی و حرف ملبوبی است . حرفی است که نام آن ازسه حرف تشکیل شده و اول و آخر آن یک جنس باشد: میم (م ی م )، نون (ن و ن ). رجوع به حرف ملفوظی و ملبوبی شود. و در جهانگیری حرف ملبوبی را بجای مسروری
مسروریلغتنامه دهخدامسروری . [ م َ ] (حامص ) مسرور بودن . رجوع به مسرور شود.- حروف مسروری ؛ در اصطلاح اهل جفر.رجوع به حرف مسروری در ردیف خود شود.