مسطرلغتنامه دهخدامسطر. [ م َ طَ ] (ع اِ) صفحه ٔ کاغذ چندلائی که به روی آن بندهایی از ریسمان باریک سخت تافته ، مانند خطهای راست کشیده و دوخته اند و به اعانت آن کاغذ کتابت را خط می کنند. (ناظم الاطباء). وسیله ٔ ایجاد سطرها در صفحه ٔ کاغذ بدون خط : ای معنی را نظم خردس
مسطرلغتنامه دهخدامسطر. [ م ِ طَ ] (ع اِ) خطکش .(دهار) (مهذب الاسماء) (السامی ) (زمخشری ). آلت خطکشی . (آنندراج ). سطرآرای هندسی که بدان خطهای راست و مستقیم می کشند. (ناظم الاطباء). مسطرة. ج ، مَساطر. (مهذب الاسماء) (دهار). جوی از تشبیهات اوست و با لفظ خوردن و بستن و زدن و کشیدن و نهادن مستعمل
مسطرلغتنامه دهخدامسطر. [ م ُ س َطْ طَ ] (ع ص ) نعت مفعولی از تسطیر. نوشته شده و نوشته و مکتوب . (ناظم الاطباء). و رجوع به تسطیر شود : تا هیچکسی دیدی کآیات قران راجز من به خط ایزد بنمود مسطر. ناصرخسرو.آنگاه بپرسیدم از ارکان شریعت <b
مسطرلغتنامه دهخدامسطر. [ م ُ س َطْ طِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از تسطیر.رجوع به تسطیر شود. برگماشته . (منتهی الارب ). برگماشته و مشرف بر چیزی . (ناظم الاطباء). || متسلط و مسیطر. (اقرب الموارد). باتسلط. || حافظ و نگهبان . || مختار. (ناظم الاطباء).
مسطرلغتنامه دهخدامسطر. [م ُ طِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از اسطار. خطاکننده در قرائت خویش . (از اقرب الموارد). و رجوع به اسطار شود.
گمشترلغتنامه دهخداگمشتر. [ گ ُ م ِ ت َ ] (اِخ ) دهی است از بخش روانسر شهرستان سنندج که در 11000 گزی جنوب باختری روانسر و 4000 گزی باختر راه فرعی روانسر به سنجابی واقع شده است . هوای آن سرد و سکنه ٔ آن <span class="hl" dir="ltr
مسترلغتنامه دهخدامستر. [ م ُ س َت ْ ت ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از تستیر. پوشنده . (اقرب الموارد). پردگی کننده . (آنندراج ). رجوع به تستیر شود.
مسترلغتنامه دهخدامستر. [ م ُ س َت ْ ت َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از تستیر. پوشیده . (دهار). پوشیده شده . (از غیاث ) (اقرب الموارد). ستیر. مصون . رجوع به تستیر شود : ای گشته چو آفتاب تابان از سایه ٔ نور خور مستر. ناصرخسرو.پیدا چو تن تو ا
مسیطرلغتنامه دهخدامسیطر. [ م ُ س َ طِ ] (ع ص ) حافظ. نگهبان . برگماشته . مشرف بر چیزی . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). برگماشته . (دهار) (مهذب الاسماء). چیره . زعیم . مسلط گشته . رقیب .متعهد امری . مسلط. متسلط. دیکتاتور. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج ، مسیطرون . مصیطر. و رجوع به مصیطر شو
مسطرهلغتنامه دهخدامسطره . [ م ِ طَرَ ] (ع اِ) مسطرة. خطکش . ستاره . مسطر : آن را کن آفرین که چنین قصرت آفریدبی خشت و چوب و رشته و پرگار و مسطره .ناصرخسرو.
مسطرةلغتنامه دهخدامسطرة. [ م ِ طَ رَ ] (ع اِ) مسطره . آنچه کتاب را بدان سطر کشند. (از اقرب الموارد).
مسطریلغتنامه دهخدامسطری . [ م ِ طَ ] (حامص ) مسطر بودن . حالت مسطر داشتن . راستی . استقامت : مستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شودبس که پرگاری کند او چون تو کردی مسطری . انوری .هیکل خاک را زنو حرز نویسد آسمان در حرکات از آن کند جدو
ربعیلغتنامه دهخداربعی .[ رُ ] (ع اِ) نوعی از اسطرلاب . (دهار) : ربعی نموده پیکرش خطهای مسطر در برش ناخن بر آن خطها برش وقت محاکا ریخته . خاقانی .ناهید زخمه مطرب می آفتاب تابش چنگ آفتاب می را ربعی بشکل مسطر.<p class="author"
دستریکلغتنامه دهخدادستریک . [ دَ ] (اِ مرکب )رنده ٔ نجار و رنده و اره ٔ کلان . || اره ٔ کلان . || جدول و مسطر معماران . (آنندراج ).
مسطرهلغتنامه دهخدامسطره . [ م ِ طَرَ ] (ع اِ) مسطرة. خطکش . ستاره . مسطر : آن را کن آفرین که چنین قصرت آفریدبی خشت و چوب و رشته و پرگار و مسطره .ناصرخسرو.
مسطرةلغتنامه دهخدامسطرة. [ م ِ طَ رَ ] (ع اِ) مسطره . آنچه کتاب را بدان سطر کشند. (از اقرب الموارد).
مسطریلغتنامه دهخدامسطری . [ م ِ طَ ] (حامص ) مسطر بودن . حالت مسطر داشتن . راستی . استقامت : مستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شودبس که پرگاری کند او چون تو کردی مسطری . انوری .هیکل خاک را زنو حرز نویسد آسمان در حرکات از آن کند جدو
جدول مسطرلغتنامه دهخداجدول مسطر. [ ج َدْ وَ ل ِ م ُ طَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از خطوط سطر است . (از آنندراج ) : خامه چون سازد حدیث ریزش دستش رقم میشود در جدول مسطر روان آب طلا.شفیع اثر (از آنندراج ).