مسکنتلغتنامه دهخدامسکنت . [ م َ ک َ ن َ ] (ع اِمص ) مسکنة. مفلسی . (غیاث ). درویشی . ضعف . فقر. بی چیزی . عسارت .عیلت . بؤس . مسکینی . ذلت . فاقة. متربة. فقر. و رجوع به مسکنة شود : من به سلطنت برسیدم و او همچنان در مسکنت بماندی . (گلستان سعدی ). || بیچارگی . (مهذب الاس
مسکنتفرهنگ مترادف و متضاد۱. افلاس، بیچارگی، مسکینی، درویشی، بیچیزی، بینوایی، تنگدستی، تهیدستی، فقر ≠ رفاه، توانگری ۲. عجز، درماندگی، ضعف
مسکینیتلغتنامه دهخدامسکینیت . [ م ِ نی ی َ ] (ع مص جعلی ، اِمص ) بی نوایی . (ناظم الاطباء). مسکینی .
میشکندگویش اصفهانی تکیه ای: ahmare طاری: ahmara طامه ای: hamare طرقی: ahmara کشه ای: ahmara نطنزی: hamara
مسکناتلغتنامه دهخدامسکنات . [ م ُ س َک ْ ک ِ ](ع اِ) ج ِ مسکن و مسکنة. چیزهایی که تسکین می دهند وآرام می کنند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مسکن شود.
مسکیناتلغتنامه دهخدامسکینات . [ م ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مسکینة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به مسکینة شود.
میشکاناتلغتنامه دهخدامیشکانات . (اِخ ) ناحیتی از نی ریز فارس و سبیل آن سبیل نی ریز است در همه احوال و به روایتی چنان است کی خیره و نی ریز هم از کوره ٔ دارابجرد است . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 132).
مَسْکَنَةُفرهنگ واژگان قرآنشدت فقر(کلمه مسکنت به معناي شدت فقر است و ظاهرا مسکنت اين است که انسان به جائي از فقر و يا هر فقداني برسد که راه نجاتي از آن نداشته باشد )
بیچیزیفرهنگ مترادف و متضادافلاس، بینوایی، تنگدستی، درویشی، فقر، مسکنت، مفلسی، نداری ≠ توانگری، دولتمندی، غنا
بیبضاعتیفرهنگ مترادف و متضادبیبرگی، بیپولی، بیسرمایگی، بیمایگی، بینوایی، تنگدستی، تهیدستی، فقر، مسکنت ≠ دولتمندی، تمکن، غنا