مسکینلغتنامه دهخدامسکین . [ م ِ ] (ع ص ) درویش و آن که هیچ ندارد یا آنچه در آن کفایت او شود نداشته باشد یا آن که او را فقر از حرکت و قوت بازداشته باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). گدا. گدای بینوا. مسکین را معمولاً بر کسی اطلاق می کنند که وضع او از فقیر بدتر باشد. (از اقرب الموارد). بسیار
مسکینلغتنامه دهخدامسکین . [ م ِ ] (اِخ ) ابن یزید. تابعی است و از عبداﷲبن عبیدبن عمیر روایت کند. و رجوع به ابوقبیصه شود.
مسکنلغتنامه دهخدامسکن . [ م َ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش حومه ٔ شهرستان سبزوار، واقع در 20هزارگزی جنوب غربی سبزوار و 7هزارگزی جنوب شرقی راه شوسه ٔ عمومی شاهرود، با 581 تن سکنه .
مسکنلغتنامه دهخدامسکن . [ م َ ک َ ] (ع اِمص ) سکونت . (مثل ملبس و منکح و مطعم و مشرب ). (یادداشت مرحوم دهخدا). نشست .
مسکنلغتنامه دهخدامسکن . [ م َ ک َ / م َ ک ِ ] (ع اِ) جای باشش و خانه . (منتهی الارب ).منزل و بیت . ج ، مَساکن . (اقرب الموارد). جای سکونت و مقام . (غیاث ) (آنندراج ). جای آرام . (ترجمان القرآن علامه جرجانی ). آرامگاه . (دهار). جایباش . مقر. مقام .جای . جایگاه
مسکنلغتنامه دهخدامسکن . [ م َ ک ِ ] (اِخ ) موضعی است به کوفه . (منتهی الارب ). جایی است نزدیک اوانا بر ساحل نهر دجیل و نزدیک دیر جاثلیق . در سال 72 هَ .ق . در این مکان وقعه ای بین عبدالملک بن مروان و مصعب بن زبیر رخ داد که به کشته شدن مصعب انجامید و قبر او در
مسکنلغتنامه دهخدامسکن . [ م ُ س َک ْ ک ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از تسکین . رجوع به تسکین شود. || دردنشاننده . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). تسکین دهنده و فرونشاننده . (غیاث ) (آنندراج ). آرام ده . (لغات فرهنگستان ). آرام بخش . ساکن کننده . آرام کننده . آرامش دهنده . نشاننده ٔ درد. تسکین ده . آسایش دهنده
مسکینةلغتنامه دهخدامسکینة. [ م ِ ن َ ] (اِخ ) لقب مدینه ٔ منوره است . مأخوذ از سکن به معنی رحمت و برکت . (از اقرب الموارد). نام مدینه ٔ رسول (ص ). (منتهی الارب ).
مسکینةلغتنامه دهخدامسکینة. [ م ِ ن َ ] (ع ص ) مؤنث مسکین . فقیرة. ج ، مسکینات . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || مسکین وگویند «ها» برای تشبیه است . و رجوع به مسکین شود.
مسکینیلغتنامه دهخدامسکینی . [ م ِ ] (حامص ) مسکین بودن . فقر. درویشی . بی چیزی : براین آستان عجز و مسکینیت به از طاعت و خویشتن بینیت . سعدی (بوستان ).گر دشمن من به دوستی بگزینی مسکین چه کند با تو بجز مسکینی .<p class="author"
مسکینیتلغتنامه دهخدامسکینیت . [ م ِ نی ی َ ] (ع مص جعلی ، اِمص ) بی نوایی . (ناظم الاطباء). مسکینی .
مسکیناتلغتنامه دهخدامسکینات . [ م ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مسکینة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به مسکینة شود.
مَسَاکِينَفرهنگ واژگان قرآنفقيران و بيچارگان - مسكين ها (کلمه مسکين به معناي کسي است که از فقير بدحالتر باشد به عبارت ديگر فقير با برطرف شدن نيازش ديگر فقير نيست و چه بسا غني شود ولي مسكين كسي است كه حتي اگر نيازش را بر طرف كنند باز هم طولي نمي كشد كه محتاج مي شود يا در همان دم ازجهت ديگر محتاج است )
مسکین آبادلغتنامه دهخدامسکین آباد. [ م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اکراد ساوجبلاغ بخش کرج شهرستان تهران ، واقع در 48هزارگزی شمال باختری کرج و 3هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ کرج به قزوین . آب آن از قنات و در بهار از رود کردان تأمین می ش
مسکین آبادلغتنامه دهخدامسکین آباد. [ م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بخش روانسر شهرستان سنندج ، واقع در 6هزارگزی جنوب روانسر، کنار راه فرعی روانسر به سنجابی . آب آن از چشمه و سراب و راه آن مالرو و در تابستان اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="
مسکین خانهلغتنامه دهخدامسکین خانه . [ م ِ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) جایی است که از طرف شهرداری مسکینان و بی نوایان را در آن نگاهداری می کنند. دارالمساکین . (لغات فرهنگستان ).
مسکین نوازلغتنامه دهخدامسکین نواز. [ م ِ ن َ ] (نف مرکب ) بیچاره نوازنده . نوازنده ٔ مستمند. که مساکین و بیچارگان را مورد لطف و نواخت قرار دهد. و رجوع به مسکین شود : مست است یار و یاد حریفان نمی کندذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من . حافظ.
مسکین نوازیلغتنامه دهخدامسکین نوازی . [ م ِ ن َ ] (حامص مرکب ) عمل مسکین نواز. نواختن مساکین . و رجوع به مسکین نواز شود.
ابومسکینلغتنامه دهخداابومسکین . [ اَ م ِ ] (اِخ ) بردعی . شاعر ومحدث . او را نزدیک صد ورقه شعر است . (ابن الندیم ).
ابومسکینلغتنامه دهخداابومسکین . [ اَ م ِ ] (اِخ ) محرز کوفی اودی . و گروهی حرّ گفته اند. از روات است .
نرگس مسکینلغتنامه دهخدانرگس مسکین . [ ن َ گ ِ س ِ م ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نرگس که تمام قسمت های آن سفید است : همیشه تا گل سوری بُوَد به وقت بهارچنانکه نرگس مسکین بُوَد به وقت خزان . فرخی .رجوع به نرگس شود.