معتللغتنامه دهخدامعتل . [ م ِ ت َ ] (ع ص ) توانا بر سختی کشیدن و سخت کشنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). قوی در سخت و درشت کشیدن . (از اقرب الموارد).
معتللغتنامه دهخدامعتل . [ م ُ ت َل ل ] (ع ص ) بیمارشونده . (غیاث ) (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ضعیف و بیمار. (ناظم الاطباء). صاحب علت . علیل . بیمار. دردمند. آسیب دیده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مباد نام تو از دفتر بقا مدروس مباد عمر تو
معتلفرهنگ فارسی معین(مُ تَ لّ) [ ع . ] 1 - (اِمف .) علیل ، بیمار. 2 - فعل یا اسمی که در آن یکی از حروف علّه - و، ا، ی - وجود داشته باشد.
محثللغتنامه دهخدامحثل . [ م ُ ث َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از احثال : صبی محثل ؛ کودک بد خورش داده شده . کودک بد پرورانیده شده . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
محثللغتنامه دهخدامحثل . [ م ُ ث ِ ] (ع ص ) زنی که خورش ندهد کودک را و بد پروراند. (آنندراج ). || کسی که روزگار با وی موافقت نکند.
مهتللغتنامه دهخدامهتل . [ م ُ ت َل ل ] (ع ص ) برق و ابر درخشنده . || دندان آشکارکننده به خنده .(آنندراج ) (از منتهی الارب ). و رجوع به اهتلال شود.
معطللغتنامه دهخدامعطل . [ م ُ ع َطْ طَ] (ع ص ) زمین مرده ٔ هیچکاره . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || زن که پیرایه بر وی نکنند. (مهذب الاسماء). بی پیرایه . (دهار). زن پیرایه از وی برکشیده . (از منتهی الارب ) (از محیط المحیط). و رجوع به تعطیل شود. || بیکار مانده و
معتلةلغتنامه دهخدامعتلة. [ م ُ ت َل ْ ل َ ] (ع ص ) تأنیث معتل . ج ، معتلات . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کلمه ای که در آن از حروف عله باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به معتل شود.
معتلیلغتنامه دهخدامعتلی . [ م ُ ت َ ] (اِخ ) یحیی بن علی بن حمود، به این نسبت اشتهار دارد. (از انساب سمعانی ). و رجوع به ماده ٔ بعد شود.
معتلیلغتنامه دهخدامعتلی . [ م ُ ت َ لا ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معتلنلغتنامه دهخدامعتلن . [ م ُ ت َ ل ِ ] (ع ص ) آشکارشونده و آشکار. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). فاش و آشکار و هویدا. (ناظم الاطباء). و رجوع به اعتلان شود.
معتلفلغتنامه دهخدامعتلف . [ م ُ ت َ ل ِ] (ع ص ) چرنده . آنکه می چرد. و رجوع به اعتلاف شود.- معتلف شدن ؛ غذا به دست آوردن . روزی یافتن : گربه در سوراخ از آن شد معتکف که از آن سوراخ او شد معتلف .(مثنوی چ نیکلسون ج
زؤزئةلغتنامه دهخدازؤزئة. [ زُ ءَ زِ ءَ ] (ع اِ) لغتی است در زآزئة. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). جوهری بتوهم آنکه معتل است این ماده را در معتل واوی آورده است . (منتهی الارب ).
شُرتِمْبُگویش گنابادی در گویش گنابادی یعنی معتل ، آس و پاس ، بی پول و بیکار ، بی عرضه ، دست و پا چُلُفتی ، به کسی گویند که نمیتواند گلیمش را از آب بکشد.
بیظلغتنامه دهخدابیظ. [ ب َ ] (ع مص )فربه شدن پس از لاغری . بوظ (معتل العین واوی ). (از اقرب الموارد) (از لسان العرب ). رجوع به بوظ شود. || بوظ. افکندن مرد منی را در زهدان . (از لسان العرب ). افکندن آب را در زهدان . (یادداشت مؤلف ).
شوءلغتنامه دهخداشوء. [ ش َوْءْ ] (ع مص ) پیشی گرفتن بر کسی . (منتهی الارب ). پیشی گرفتن . مقلوب شأی معتل اللام است . (از اقرب الموارد). || اندوهناک کردن کسی را. || در شگفت آوردن : شأنی فلان . شُؤت ُ به ؛ به شگفت آمدم و مسرور و شادمان گردیدم از آن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
معتلةلغتنامه دهخدامعتلة. [ م ُ ت َل ْ ل َ ] (ع ص ) تأنیث معتل . ج ، معتلات . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کلمه ای که در آن از حروف عله باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به معتل شود.
معتلیلغتنامه دهخدامعتلی . [ م ُ ت َ ] (اِخ ) یحیی بن علی بن حمود، به این نسبت اشتهار دارد. (از انساب سمعانی ). و رجوع به ماده ٔ بعد شود.
معتلیلغتنامه دهخدامعتلی . [ م ُ ت َ لا ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معتلنلغتنامه دهخدامعتلن . [ م ُ ت َ ل ِ ] (ع ص ) آشکارشونده و آشکار. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). فاش و آشکار و هویدا. (ناظم الاطباء). و رجوع به اعتلان شود.
معتلفلغتنامه دهخدامعتلف . [ م ُ ت َ ل ِ] (ع ص ) چرنده . آنکه می چرد. و رجوع به اعتلاف شود.- معتلف شدن ؛ غذا به دست آوردن . روزی یافتن : گربه در سوراخ از آن شد معتکف که از آن سوراخ او شد معتلف .(مثنوی چ نیکلسون ج