معرکهلغتنامه دهخدامعرکه . [ م َ رَ ک َ / م َ رِ ک ِ ] (از ع ، اِ) جنگ گاه و جای کارزار و این صیغه ٔ اسم ظرف است از عرک که «به معنی مالیدن و گوشمال دادن و خراشیدن » است . چون دلیران در کارزار همدیگر را می مالند لهذا جنگ گاه را، «معرکه » اسم ظرف شد. (غیاث ). مید
معرکهفرهنگ فارسی معین(مَ رَ کِ یا کَ) [ ع . معرکة ] (اِ.) 1 - میدان جنگ و رزمگاه . ج . معارک . 2 - (عا.) کار پُر - اهمیت ، هنگامه ، غوغا. 3 - کسی که کار مهم انجام دهد.
معرکهفرهنگ مترادف و متضاد۱. آوردگاه، رزمگاه، میدان ۲. هنگامه، ازدحام ۳. پیکار، جدال، جنگ ۴. شاهکار، کارشایان ۵. دردسر، گرفتاری، مخمصه ۶. نمایش خیابانی ۷. فوقالعاده، عالی ۸. شگفتانگیز ۹. گرم، پررونق
محرقهلغتنامه دهخدامحرقه . [ م َ رَ ق َ ] (ع اِ) محل سوختن . سوختن جای : از تکبر جمله اندرتفرقه مرده از جان زنده اندر محرقه .مولوی .
محرقهلغتنامه دهخدامحرقه . [ م ُ رِ ق َ ] (ع ص ) محرقة. قسمی تب دائم و متصل . (ناظم الاطباء). تیفوس . تب محرقه . حمای محرقه . قاویوس (یونانی ). تبی است از جنس تب غب جز آنکه دائم است و حرارت آن شدید است و به تناوب حرارت شدیدتر گردد. و رجوع به کلمه ٔ حمی المحرقة در بحرالجواهر شود. (یادداشت مرحوم
محرکةلغتنامه دهخدامحرکة. [ م ُ ح َرْ رَ ک َ ] (ع ص ) مؤنث مُحَرَّک . رجوع به مُحَرَّک شود. || (اصطلاح لغویان ) کلمه ای که حرکت تمام حروف متحرک آن فتحه است . با فتحه ٔ همه ٔ حروف کلمه مگر حرف آخر. (یادداشت مرحوم دهخدا): برش محرکة؛ خجکهای سیاه ؛ حسنة محرکة، نیکی ؛ دحرج محرکة، گرد کرد. (یادداشت
معرکه کردنلغتنامه دهخدامعرکه کردن . [ م َرَ ک َ / م َ رِ ک ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شیرین کاشتن . کاری را به نحوی جالب و تحسین آمیز انجام دادن : امروز فلانی در آواز خواندن معرکه کرد. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ). سخت خوب از عهده برآمدن . قیامت کردن . (یادداشت به
معرکه چیدنلغتنامه دهخدامعرکه چیدن . [ م َ رَ ک َ / م َ رِ ک ِ دَ ] (مص مرکب ) معرکه گرفتن : بر در عشق مچین معرکه ای عقل فضول طفل را شیوه ٔ بازیچه حرام است اینجا. عرفی (از آنندراج ).و رجوع به معرکه گرفتن
معرکه بستنلغتنامه دهخدامعرکه بستن . [ م َ رَ ک َ / م َ رِ ک ِ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) معرکه گرفتن . (آنندراج ) : ببین چه معرکه ای بسته چشم پرکارش نشسته فتنه و ازگوشه ای تماشایی است . میرزا رضی دانش (از آنندراج ).</
معرکه کردنلغتنامه دهخدامعرکه کردن . [ م َرَ ک َ / م َ رِ ک ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شیرین کاشتن . کاری را به نحوی جالب و تحسین آمیز انجام دادن : امروز فلانی در آواز خواندن معرکه کرد. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ). سخت خوب از عهده برآمدن . قیامت کردن . (یادداشت به
معرکه چیدنلغتنامه دهخدامعرکه چیدن . [ م َ رَ ک َ / م َ رِ ک ِ دَ ] (مص مرکب ) معرکه گرفتن : بر در عشق مچین معرکه ای عقل فضول طفل را شیوه ٔ بازیچه حرام است اینجا. عرفی (از آنندراج ).و رجوع به معرکه گرفتن
معرکه بستنلغتنامه دهخدامعرکه بستن . [ م َ رَ ک َ / م َ رِ ک ِ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) معرکه گرفتن . (آنندراج ) : ببین چه معرکه ای بسته چشم پرکارش نشسته فتنه و ازگوشه ای تماشایی است . میرزا رضی دانش (از آنندراج ).</
معرکه گرفتنلغتنامه دهخدامعرکه گرفتن . [ م َ رَ ک َ / م َ رِ ک ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) مردم را گرد خود جمع کردن و آنان را با شعبده بازی و مسأله گویی یا مارگیری و مناقب خواندن و شرح معجزات رسول اکرم و اولیای دین سرگرم کردن یا به وسایل دیگر (از قبیل عملیات پهلوانی ،
معرکه سازلغتنامه دهخدامعرکه ساز. [ م َ رَ ک َ / م َ رِ ک ِ ] (نف مرکب ) معرکه گیر. (آنندراج ). رجوع به معرکه گیر شود.
تنین معرکهلغتنامه دهخداتنین معرکه . [ ت ِن ْ نی ن ِ م َ رَ ک َ / ک ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) تنین هیجا. تنین غزا و امثال آن . کنایه از کمند و شمشیر ونیزه و مرد شجاع . (انجمن آرا). رجوع به تنین شود.