معشرلغتنامه دهخدامعشر. [ م َ ش َ ] (ع اِ) گروه . (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن ). گروه مردم . ج ، معاشر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). جماعت . (اقرب الموارد) : و یوم یحشرهم جمیعاً یا معشرالجن قد استکثرتم من الانس ... (قرآن 128/6). یا
معشرلغتنامه دهخدامعشر. [ م ُ ع َش ْ ش َ ](ع ص ) ده گوشه . (غیاث ) (آنندراج ). || در شاهد زیر به معنی ده یک اخذ شده آمده است : وز خمس پی عشر چنویی که دهند آن این از چه مخمس شد و آن از چه معشر. ناصرخسرو (دیوان ص 17
معشرلغتنامه دهخدامعشر. [ م ُ ع َش ْ ش ِ ] (ع ص )آنکه شترانش بچه آورده باشند. || صاحب شتران عشار شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
محسرلغتنامه دهخدامحسر. [ م ُ س ِ ] (ع ص ) کسی که مانده و خسته میکند و خیره مینماید چشم خود را از دیدن دور. (ناظم الاطباء). حرالبصر؛ آنکه مانده شود و فروماند بینائی او از دیدن دور. || مانده کننده شتران را به راندن . (از منتهی الارب ). آنکه مانده می کند شتر را از راندن . (ناظم الاطباء).
محسرلغتنامه دهخدامحسر. [ م َ س َ / م َ س ِ ] (ع اِ) باطن و درون مرد. ضد منظر: یقال فلان کریم المحسر. (منتهی الارب ). مَخبَر. (ناظم الاطباء). || سینه . (منتهی الارب ). || روی . || طبیعت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
محسرلغتنامه دهخدامحسر. [ م ُ ح َس ْ س َ ] (ع ص ) مرد آزرده و حقیر. (منتهی الارب ). آزرده و حقیر و ذلیل . (ناظم الاطباء).
محسرلغتنامه دهخدامحسر. [ م ُ ح َس ْ س ِ ] (اِخ ) بطن محسر؛ نزدیک مزدلفه است . (منتهی الارب ). نام وادیی است بین منی ومزدلفه که نه از این است و نه از آن بنا برقول مشهور، و گویند نام موضعی است بین مکه و عرفه و نیز گفته اند جایی است میان منی و عرفه . (از معجم البلدان ).
معاشرلغتنامه دهخدامعاشر. [ م َ ش ِ ] (ع اِ) ج ِ مَعْشَر. (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). گروههای دوستان و به معنی مطلق گروه نیز آمده و این جمعمعشر است . (آنندراج ) (غیاث ). و رجوع به معشر شود.
انجمنفرهنگ مترادف و متضادباشگاه، جماعت، جمعیت، حلقه، دایره، کانون، کمیته، کمیسیون، گروه، مجتمع، مجلس، مجمع، محفل، معشر، ملاء، ندوه، نشست
ابومعشرلغتنامه دهخداابومعشر. [ اَ م َ ش َ ] (اِخ ) جعفربن محمدبن عمر خراسانی ، بلخی ، منجم . در نامه ٔ دانشوران آمده است که : او از مردمان بلخ و از بزرگان منجمین است و در عصر خود پیشوا و استاد اصحاب نجوم بوده و هم در علم تاریخ و اطلاع بر سیر ملوک فرس و حالات دیگر طوایف رتبت بلند داشته و در نزد ا
ابومعشرلغتنامه دهخداابومعشر. [ اَ م َ ش َ ] (اِخ ) نجیح . مولی ام موسی . رجوع به ابومعشر نجیح بن عبدالرحمن شود.
ابومعشرلغتنامه دهخداابومعشر. [ اَ م َ ش َ ] (اِخ ) کوفی . نام او زیادبن کلیب است . صاحب ابراهیم نخعی و از وی روایت کند.