معمرلغتنامه دهخدامعمر. [ م ُ ع َم ْ م َ / م َ م َ ] (اِخ ) ابن حسین اهوازی ، مکنی به ابوالقاسم . رجوع به ابوالقاسم معمربن حسین اهوازی شود.
معمرلغتنامه دهخدامعمر. [ م َ م َ ] (اِخ ) ابن عباد سلمی رئیس معمریه فرقه ای از معتزله است . (بیان الادیان ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مکنی به ابوعمرو و از طبقه ٔ ابوالهذیل ، به روزگار رشید می زیست متوفی به سال 220 هَ .ق . (از حاشیه ٔ ترجمه ٔ الفرق بین الفرق
معمرلغتنامه دهخدامعمر. [ م ُ ع َم ْ م ِ ] (ع ص ) آبادکننده و جایی را مسکون نماینده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعمیر شود.
محمرلغتنامه دهخدامحمر. [ م َ م َ ] (اِخ ) زمینی است نزدیک مکه . ناحیه ای است میان مرو علاف از منازل خزاعه و به گفته ٔحذیفه دهی است میان علاف و مر. (از معجم البلدان ).
محمرلغتنامه دهخدامحمر. [ م ِ م َ ] (ع اِ) اسب پالانی . (مهذب الاسماء) (ازمنتهی الارب ). مُحَمَّر. (از اقرب الموارد). یحمور. فرس هجین . (یادداشت مرحوم دهخدا). اسب غیرنجیب که در تندی و کندی چون درازگوش باشد. ج ، محامر، محامیر. (از لسان العرب ). || آهن و جز آن که بدان پوست یا مو باز کنند. (منتهی
محمرلغتنامه دهخدامحمر. [ م ُ ح َم ْ م َ ](ع ص ) سرخ کرده شده . (یادداشت مرحوم دهخدا). سرخ . (ناظم الاطباء). || کسی که به وی «یا حمار» گفته شده باشد. (ناظم الاطباء). || فرس هجین . (از اقرب الموارد). اسب پالانی . مِحمَر. (منتهی الارب ).
محمرلغتنامه دهخدامحمر. [ م ُ ح َم ْ م ِ] (اِخ ) یکی از محمره ٔ خرمیه که مخالفان مبیضه اند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به محمرة شود.
محمرلغتنامه دهخدامحمر. [ م ُ ح َم ْ م ِ] (ع ص ) سرخ کننده . (یادداشت مرحوم دهخدا). || نزد اطبا دارویی است که خون لطیف را به سوی پوست بدن آدمی کشاند کشیدنی بس قوی و نیرومند بنحوی که در ظاهر بدن نمودار باشد با گرمی آنگاه رنگ پوست بدن مانند خردل سرخ گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) . هر دوا که چ
معمرطلغتنامه دهخدامعمرط. [ م ُ ع َ رِ ] (ع ص ) لص معمرط؛ دزد که هرچه یابد بدزدد. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معمریهلغتنامه دهخدامعمریه . [ م َ م َ ری ی َ ] (اِخ ) فرقه ای از معتزله اتباع معمربن عبادالسلمی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). اینان معتقدندحق تعالی جز اجسام چیزی نیافریده و اعراض مخلوق اجسامند یا طبعاً مانند آتش برای سوزاندن و آفتاب برای گرمی و یا اختیاراً مانند حیوان برای رنگها و عجب آنک
معمریلغتنامه دهخدامعمری . [ م َ م َ] (اِخ ) محمدبن احمد نحوی ، مکنی به ابوالعباس (متوفی 300 هَ . ق .) از علمای نحو از شاگردان زجاج بوده .وی شعر نیز می گفته است . (از ریحانة الادب ج 4 ص 48).<br
معمریلغتنامه دهخدامعمری . [ م ُ ع َم ْ م َ ] (حامص ) معمر بودن . طول عمر. درازی زندگانی : باد چو روز آن جهان خمسین الف سال توبیش ز مدت ابد ذات ترا معمری . خاقانی .و رجوع به معمر شود.
معمریلغتنامه دهخدامعمری . [ م ُ ع َم ْ م َ / م َ م َ ] (اِخ ) ابومنصور محمدبن عبداﷲ وزیر ابومنصور محمدبن عبدالرزاق . رجوع به بیست مقاله ٔ قزوینی و تاریخ ادبیات دکتر صفا چ 1 ج 1 ص <span class="
ابوالحسینلغتنامه دهخداابوالحسین . [ اَ بُل ْ ح ُ س َ ] (اِخ ) ابن معمر کوفی . رجوع به ابن معمر ابوالحسین ... شود.
سالدارلغتنامه دهخداسالدار. (نف مرکب ) معمر و سالدیده و پیر. (ناظم الاطباء). معمّر. پیر. (استینگاس ). سالمند. مسن . رجوع به سال شود.
معمرطلغتنامه دهخدامعمرط. [ م ُ ع َ رِ ] (ع ص ) لص معمرط؛ دزد که هرچه یابد بدزدد. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معمر مغربیلغتنامه دهخدامعمر مغربی . [ م ُ ع َم ْ م َ رِ م َ رِ] (اِخ ) علی بن عثمان ، مکنی به ابوالدنیا که گویند آب حیات نوشید و عمری طویل یافت . وقایع عجیب و داستانهای شگفت انگیز از وی روایت می کنند. و رجوع به روضات الجنات ص 541 و ریحانة الادب ج <span class="hl" d
معمره صنگورلغتنامه دهخدامعمره صنگور. [ م ُ ع َم ْ م َ رِ ص َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بهمن شیر است که در بخش مرکزی شهرستان آبادان واقع است و 1000 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
معمری جرجانیلغتنامه دهخدامعمری جرجانی . [ م ُ ع َم ْ م َ ی ِ ج ُ ] (اِخ ) مکنی به ابوزراعه از شاعران قریب العهد رودکی بوده است . عوفی او را از شعرای آل سامان دانسته و چنین آرد: امیر خراسان او را گفت شعر چون رودکی گویی . او گفت حسن نظم من از آن بیش است اما احسان و بخشش تو در می بایدکه شاعر مرضی همگنان
معمریهلغتنامه دهخدامعمریه . [ م َ م َ ری ی َ ] (اِخ ) فرقه ای از معتزله اتباع معمربن عبادالسلمی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). اینان معتقدندحق تعالی جز اجسام چیزی نیافریده و اعراض مخلوق اجسامند یا طبعاً مانند آتش برای سوزاندن و آفتاب برای گرمی و یا اختیاراً مانند حیوان برای رنگها و عجب آنک
ابوالمعمرلغتنامه دهخداابوالمعمر. [ اَ بُل ْ م ُ ع َم ْ م َ / م َ م َ ] (اِخ ) بدرالدین اسماعیل تبریزی . رجوع به بدرالدین شود.
ابومعمرلغتنامه دهخداابومعمر. [ اَ م ُ ع َم ْ م َ / م َ م َ ] (اِخ ) الکوفی صاحب بن مسعود. نام او عبداﷲبن سنجرة و محدث است . رجوع به ابومعمر عبداﷲبن سنجرة شود.
ابومعمرلغتنامه دهخداابومعمر. [ اَ م ُ ع َم ْ م َ / م َ م َ ] (اِخ ) تمیمی . او درک صحبت جابربن زید کرد. و غالب بن سفیان از او روایت کند.
ابومعمرلغتنامه دهخداابومعمر. [ اَ م ُ ع َم ْ م َ / م َ م َ ] (اِخ ) سرّاج . او از حسن و از او موسی بن اسماعیل روایت کند.