معمملغتنامه دهخدامعمم . [ م ُ ع َم ْ م َ ] (ع ص ) صاحب عمامه و دستار. (غیاث ) (آنندراج ) . دارای عمامه و مندیل و عمامه بر سرگذاشته . (ناظم الاطباء). دستاربسته . دستارنهاده . دستارور. مندیل به سر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : عروسان مقنع بیشمارندعروسی را به دست
معممفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که عمامه بر سر میگذارد؛ آخوند.۲. کسی که عوام برای امور خود به او رجوع کنند؛ بزرگ و مهتر قوم.
محمملغتنامه دهخدامحمم . [ م ُ ح َم ْ م ِ ] (ع ص ) آنکه متعه دهد زن را. || کسی که روی را با زغال سیاه کند. || سری که پس از ستردن موی برآن موی برآید. || جوجه ای که پر برآورد.
محممفرهنگ فارسی معین(مُ حَ مِّ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - آن که متعه دهد زن مطلقه را. 2 - کسی که روی را با زغال سیاه کند. 3 - سری که پس از ستردن بر آن موی برآید. 4 - جوجه ای که پر برآورد.
محموملغتنامه دهخدامحموم . [ م َ ] (ع ص ) تب گرفته . (مهذب الاسماء). تب دار. (یادداشت مرحوم دهخدا): خطی چون دستگاه کفشگران پریشان عبارتی چون هذیان محموم نامفهوم . (از نفثة المصدور زیدری ).چنان سوزم که خامانم نبینندنداند تندرست احوال محموم .
معممةلغتنامه دهخدامعممة. [ م ُ ع َم ْ م َ م َ ] (ع ص ) شاة معممة؛ گوسپندی که گوش و موی پیشانی و گرداگرد آن سپید باشد. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گوسفند سفید سر. (از ذیل اقرب الموارد).
دستاربندفرهنگ فارسی معین(دَ. بَ) (اِمر.) 1 - آن که دستار بندد، معمم . 2 - عالم ، دانشمند، فقیه . 3 - صاحب مسند.
مکلالغتنامه دهخدامکلا. [ م ُ ک َل ْ لا ] (ص ) نعت مفعولی منحوت از کلاه فارسی . آنکه کلاه بر سر گذارد، نه عمامه . کلاه دار. کلاه پوشیده . مقابل معمم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). لغتی است مجعول که از کلاه فارسی بر وزن معمم و در مقابل آن ساخته شده است . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
معممةلغتنامه دهخدامعممة. [ م ُ ع َم ْ م َ م َ ] (ع ص ) شاة معممة؛ گوسپندی که گوش و موی پیشانی و گرداگرد آن سپید باشد. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گوسفند سفید سر. (از ذیل اقرب الموارد).