معودلغتنامه دهخدامعود. [ م َع ْ ] (ع ص ) بیمار عیادت کرده بالنقص و التمام . (آنندراج ). بیمار عیادت کرده شده . معوود. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معودلغتنامه دهخدامعود. [ م ُ ع َوْ وَ ](ع ص ) عادت کنانیده شده به چیزی . (آنندراج ). عادت داده شده . معتاد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و محمدبن طغرل فرمان یافت هم اندر این ماه از علتی صعب که او را معود بود به روزگار. (تاریخ سیستان ).نبوده است تا بوده دوران گیتی
معودلغتنامه دهخدامعود. [ م ُع ْ ] (ع مص ) بردن چیزی را. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تباه شدن معده ٔ کسی و گوارد نکردن طعام را. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مَعد شود.
معودلغتنامه دهخدامعود.[ م ُ ع َوْ وِ ] (ع ص ) آنکه می آموزد و تعلیم می دهد سگ را برای شکار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
ماتmatte, flat 3واژههای مصوب فرهنگستانویژگی سطحی که برّاقیت آن در زاویۀ 60 درجه در گسترۀ صفر تا ده و در زاویۀ 85 درجه در گسترۀ صفر تا پانزده قرار دارد
ورنی ماتflat varnish, matte varnishواژههای مصوب فرهنگستاننوعی ورنی که با درصد معینی ماتکننده ترکیب میشود تا در هنگام خشک شدن جلوهای مات بیابد
محوطلغتنامه دهخدامحوط. [ م ُ ح َوْ وِ ] (ع ص ) دیوارسازنده و دیواربست کننده . (از ناظم الاطباء). || گرداگرد چیزی برآینده و دیواربست کشنده . (آنندراج ). || محافظ و نگهبان و پاسبان . (ناظم الاطباء).
محوطلغتنامه دهخدامحوط. [ م ُ ح َوْ وَ ] (ع ص ) محصورشده و احاطه شده از دیوار. (ناظم الاطباء). آنچه که در گرداگرد آن دیواری برآورده باشند. دیواربست کرده . دیواربست . (مهذب الاسماء). دیوارکرده . (یادداشت مرحوم دهخدا). دیوارساخته و دیواربست کرده . (آنندراج ).- کَرم محوط</spa
معودالحکماءلغتنامه دهخدامعودالحکماء. [ م ُ ع َوْ وِ دُل ْ ح ُ ک َ ] (اِخ ) لقب معاویةبن مالک . (منتهی الارب )(از اقرب الموارد). و رجوع به معاویةبن مالک شود.
معوودلغتنامه دهخدامعوود. [ م َع ْ ] (ع ص ) بیمار عیادت کرده . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معود شود.
بغویلغتنامه دهخدابغوی . [ ب َ غ َ ] (ص نسبی ) منسوبست به بغشور که شهری است میان هرات و سرخس ، بر غیر قیاس . (منتهی الارب ذیل بغشور) (از آنندراج ). نسبت به بغشور. (از رشیدی ). منسوب بقریه ٔ بغشور. (ناظم الاطباء). شخص منسوب به بغشور که آبادیی است در خراسان . لفظ مذکور مخفف بغشوری است . (از فرهن
بسرلغتنامه دهخدابسر. [ ب ُ / ب ُ س ُ ] (ع اِ) غوره ٔ خرما و آنچه از شکوفه ٔ خرما اول ظاهر شود آن را طلع خوانند و چون بسته گردد، سَیّاب گویند و هرگاه سبز گردد جَدّال و سَراد و خَلال و چون اندکی کلان گردد آن را بغو خوانند و چون از آن کلان شود بُسر است بعد از آ
معودالحکماءلغتنامه دهخدامعودالحکماء. [ م ُ ع َوْ وِ دُل ْ ح ُ ک َ ] (اِخ ) لقب معاویةبن مالک . (منتهی الارب )(از اقرب الموارد). و رجوع به معاویةبن مالک شود.
ممعودلغتنامه دهخداممعود. [ م َ ] (ع ص ) گرفتار تباهی معده . (ناظم الاطباء). خداوند درد معده . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). آنکه شش ماه باشد که به مرض معده مبتلاست . (یادداشت مرحوم دهخدا) : ممعود را یعنی خداوند درد معده رابرنگ بداند [ طبیب ماهر ] . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).