مغشیلغتنامه دهخدامغشی . [ م َ شی ی ] (ع ص ) سراسیمه و حیران . (ناظم الاطباء).- مغشی علیه ؛ بیهوش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بیهوش شده . از هوش بشده . از هوش رفته . بی خویشتن . بیخود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ینظ
مَغْشِيِّفرهنگ واژگان قرآنبیهوش شده - غش کرده (از کلمه غشيه و غشاوة به معناي پوشاندن و پيچيدن چيزي در لفافه است ، و چون با صيغه مجهول گفته ميشود غشي علي فلان ، معنايش اين است که فلاني در اثر عارضهاي فهمش از کار افتاد . و نظر المغشي عليه من الموت نگاهي است که محتضر(آنکه در آستانه مرگ قرار گرفته ) به اطرافیان ميافکند بدون اينک
مغشیلغتنامه دهخدامغشی . [ م َ شی ی ] (ع ص ) سراسیمه و حیران . (ناظم الاطباء).- مغشی علیه ؛ بیهوش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بیهوش شده . از هوش بشده . از هوش رفته . بی خویشتن . بیخود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ینظ
بیهوش گردیدنلغتنامه دهخدابیهوش گردیدن . [ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) مدهوش شدن . فقدان حس و سایر مشاعر. مغمی علیه گشتن . مغشی علیه شدن . بیخود گردیدن . از خود بیخود گردیدن . ادمیماه . صعق . غمی . غشی . غشیان . (منتهی الارب ).
مغمی علیهلغتنامه دهخدامغمی علیه . [ م ُ ما ع َل َی ْه ْ / م َ می یُن ْ ع َ ل َی ْه ْ ] (ع ص مرکب ) بیهوش .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مغشی علیه . (صراح ). آنکه او را اغما دست داده باشد. بیهوش . بیخویشتن . بیخود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).<br
مسبوتلغتنامه دهخدامسبوت . [ م َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از مصدر سبت .رجوع به سبت شود. || مرده . (منتهی الارب ).میت . (اقرب الموارد). || بیهوش . (منتهی الارب ). مَغشی ّ علیه . (اقرب الموارد). || بیمار که ستان خفته باشد و چشم فراز کرده . (منتهی الارب ). || محلوق و تراشیده . (اقرب الموارد).
مرنحلغتنامه دهخدامرنح . [ م ُ رَن ْ ن َ ] (ع ص ) نعت مفعولی ازمصدر ترنیح . رجوع به ترنیح شود. بیهوش و سرگشته . (منتهی الارب ). مغشی علیه . (از اقرب الموارد). || ناوناوان رونده از جهت سستی استخوان . (منتهی الارب ). || (اِ) «الوة» و آن نیکوترین نوع عود و بخور است . (از منتهی الارب ) (از اقرب ال
مغشیلغتنامه دهخدامغشی . [ م َ شی ی ] (ع ص ) سراسیمه و حیران . (ناظم الاطباء).- مغشی علیه ؛ بیهوش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بیهوش شده . از هوش بشده . از هوش رفته . بی خویشتن . بیخود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ینظ
جوع المغشیلغتنامه دهخداجوع المغشی . [ عُل ْ م ُ ] (ع اِ مرکب ) قسمی جوع و آنست که آدمی از فرط گرسنگی نتواند شکم خود را نگاه دارد و اگر خوراک به او دیر رسد او را غشی دست دهد و نیروی طبیعی او زایل گردد. (کشاف اصطلاحات الفنون ). رجوع به قانون ابوعلی سینا چ طهران ص 164
مغشیلغتنامه دهخدامغشی . [ م َ شی ی ] (ع ص ) سراسیمه و حیران . (ناظم الاطباء).- مغشی علیه ؛ بیهوش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بیهوش شده . از هوش بشده . از هوش رفته . بی خویشتن . بیخود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ینظ