مغندلغتنامه دهخدامغند. [ م ُ غ ُ ] (اِ) گلوله .(از جهانگیری ). غلوله . (فرهنگ رشیدی ). به معنی گلوله باشد مطلقاً. (برهان ). به معنی گلوله باشد یعنی هرچیز گرد و مدور. || گرهی را گویند که در میان گوشت می باشد و آن را غدد می گویند. (برهان ). چیزی را گویند که در میان گوشت به هم رسد و درد نکند و ب
مغنودلغتنامه دهخدامغنود. [ م َ ] (ص ) خفته و خوابیده و مدهوش . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 346 ب ).
مغنیاتلغتنامه دهخدامغنیات . [ م ُ غ َن ْ نیا ] (ع ص ، اِ) ج ِ مغنیه : دختر کاشغری که از مغنیات خاصه بود...(لباب الالباب چ نفیسی ص 48). و رجوع به مغنیه شود.
مغندگیلغتنامه دهخدامغندگی . [ م ُ غ ُ دَ / دِ ] (حامص ) نُتُوّ یعنی برآمدگی . (ملحقات برهان ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). برآمدگی و آماس و ورم . (ناظم الاطباء): عَجَر؛ مغندگی و بیرون آمدگی هر چیز. (منتهی الارب ). و رجوع به مغنده شود.
مغندهلغتنامه دهخدامغنده . [ م ُ غ ُ دَ / دِ ] (اِ) دمل بود که بر تن مردم برآید. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 434). چیزی بود که در گوشت تن پدید آید چند فندگی و بزرگتر و در میان پوست و گوشت بماند و باشد که ریم گیرد. (فرهنگ اسدی نخجوا
مغنده سرلغتنامه دهخدامغنده سر. [م ُ غ ُ دَ / دِ س َ ] (ص مرکب ) آنکه سر مغنده یا چون مغنده دارد. آنکه سری گلوله مانند دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مغنده و مغنده سری شود.
مغنده سریلغتنامه دهخدامغنده سری . [ م ُ غ ُ دَ / دِ س َ ] (حامص مرکب ) صفت مغنده سر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مغنده سر بودن : به صد مغاک به رگناکی و مغنده سری چکندر و گزری نیست کآن برابر او.سوزنی (از یادداش
مغندگیلغتنامه دهخدامغندگی . [ م ُ غ ُ دَ / دِ ] (حامص ) نُتُوّ یعنی برآمدگی . (ملحقات برهان ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). برآمدگی و آماس و ورم . (ناظم الاطباء): عَجَر؛ مغندگی و بیرون آمدگی هر چیز. (منتهی الارب ). و رجوع به مغنده شود.
مغندهلغتنامه دهخدامغنده . [ م ُ غ ُ دَ / دِ ] (اِ) دمل بود که بر تن مردم برآید. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 434). چیزی بود که در گوشت تن پدید آید چند فندگی و بزرگتر و در میان پوست و گوشت بماند و باشد که ریم گیرد. (فرهنگ اسدی نخجوا
مغنده سرلغتنامه دهخدامغنده سر. [م ُ غ ُ دَ / دِ س َ ] (ص مرکب ) آنکه سر مغنده یا چون مغنده دارد. آنکه سری گلوله مانند دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مغنده و مغنده سری شود.
مغنده سریلغتنامه دهخدامغنده سری . [ م ُ غ ُ دَ / دِ س َ ] (حامص مرکب ) صفت مغنده سر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مغنده سر بودن : به صد مغاک به رگناکی و مغنده سری چکندر و گزری نیست کآن برابر او.سوزنی (از یادداش
شمغندلغتنامه دهخداشمغند. [ ش َ غ َ ] (ص ) زن بدبوی و گنده و متعفن . (ناظم الاطباء) (از برهان ). زن بدبو و پیر و آنرا شماغند و شماغنده نیز گفته اند. (انجمن آرا) (از آنندراج ). شماگند. لخناء. (یادداشت مؤلف ) : زن پیر و دراز و زشت و شمغندکند یکدم چو کاهی کوه الوند