ملاحلغتنامه دهخداملاح . [ م َل ْلا ] (ع ص ، اِ) کشتیبان . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب )(آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کشتیبان و این مأخوذ از مَلح به معنی هردو بال طپیدن مرغ است . (غیاث ). ناوبان . ناویار. ناوکار. دریاورز. دریانورد. آب نورد. جاشو. بَحّار. صاری . نوتی . (یادداشت
ملاحلغتنامه دهخداملاح . [ م ِ ] (ع اِ) باد که کشتی بدان روان گردد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || توبره . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). توبره و این لغتی هذلی است . (از اقرب الموارد). || سرنیزه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || پوشش و
ملاحلغتنامه دهخداملاح . [ م ِ ] (ع اِ) ج ِ مِلح . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ملح شود. || ج ِ مَلیح . (منتهی الارب ). ج ِ ملیح و ملیحة. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ملیح شود.
ملاحلغتنامه دهخداملاح . [ م ِ ] (ع مص ) وزیدن باد جنوب ، عقیب شمال . (منتهی الارب ) (آنندراج ). وزیدن باد جنوب از پس باد شمال . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سرد شدن زمین وقت باریدن باران . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بچه به دایه دادن . || شیردادن کود
ملاحلغتنامه دهخداملاح . [ م ُ ] (ع ص ) نمکین و خوب صورت . ج ، ملاحون . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). دارای ملاحت . (از اقرب الموارد).
اکالیپتوس پُرشاخهEucalyptus gillii, curly malleeواژههای مصوب فرهنگستانگونهای اکالیپتوس درختی چندساقهای به ارتفاع حداکثر 8 متر و با پوست تنۀ صاف و در بخش زیرین با پوست جداشده از تنه و برگهای سبز و خاکستری یا آبی و خاکستری سرنیزهای یا تخممرغی پهن یا به شکل قلب و گلهایی زرد کمرنگ به طول 2 سانتیمتر
مئلاةلغتنامه دهخدامئلاة. [ م ِءْ ] (ع اِ) (از «ال و») خرقه ای که زنان در وقت نوحه بر میان بندند. ج ، مآلی . (منتهی الارب )(از ناظم الاطباء). خرقه ای که زنان به هنگام نوحه بردست گیرند و بدان اشارت کنند. (از اقرب الموارد).
میلاهلغتنامه دهخدامیلاه . (ع ص ) باد سخت . (منتهی الارب ، ماده ٔ ول هَ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || ماده شتر اندوهناک بر گم کردن گشنی که به همراه آن پرورش یافته . || ماده شتر سخت واله بر بچه ٔ خود. || زن سخت اندوهمند و ناشکیبای بر فوت فرزند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
ملیاحلغتنامه دهخداملیاح . [ م ِل ْ ] (ع ص ) (از « ل و ح ») ستور زود تشنه شونده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سریعالعطش . مِلواح . مِلْوَح . (اقرب الموارد). و رجوع به ملیاع شود.
ملاحملغتنامه دهخداملاحم . [ م ُ ح َ ] (ع ص ) رسن محکم تافته . (مهذب الاسماء): حبل ملاحم ؛ رسن سخت تافته . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پیوسته شده و متصل گشته . (ناظم الاطباء).
ملاحاجیلغتنامه دهخداملاحاجی . [ م ُل ْ لا ] (اِخ ) دهی از دهستان بروانان است که در بخش ترکمان شهرستان میانه واقع است و 1013 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
ملاحاةلغتنامه دهخداملاحاة. [ م ُ ] (ع مص ) باهم خصومت و نزاع کردن و دشنام دادن . لِحاء. و در مثل است : من لاحاک فقد عاداک . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). منازعه کردن . (از اقرب الموارد): و کان بینه و بین اخیه ذی الرمة ملاحاة. (معجم الادباء ج 7 ص
ملاحبانلغتنامه دهخداملاحبان . [ م َل ْ لا ] (ص مرکب ) در بیت زیر از نظامی به معنی کشتیبان و ملاح آمده است : دلم با این رفیقان بی رفیق است ز بس ملاحبان کشتی غریق است .نظامی .
ملاحملغتنامه دهخداملاحم . [ م ُ ح َ ] (ع ص ) رسن محکم تافته . (مهذب الاسماء): حبل ملاحم ؛ رسن سخت تافته . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پیوسته شده و متصل گشته . (ناظم الاطباء).
ملاح وارلغتنامه دهخداملاح وار. [ م َل ْ لا ] (ص مرکب ، ق مرکب ) مانند ملاح : یکی ملاح وار به مجدفه ٔ پنجه ٔ پای ، کشتی قالب را به کنار افکندی یکی ... (مرزبان نامه چ 1 ص 120). و رجوع به ملاح شود.
ملاحاجی بهراملغتنامه دهخداملاحاجی بهرام . [ م ُل ْ لا ب َ ] (اِخ ) رجوع به حاجی بهرام و تذکره ٔ آتشکده ٔ آذر و فرهنگ سخنوران ص 92 شود.
ملاحاجی محلهلغتنامه دهخداملاحاجی محله . [ م ُل ْ لا م َ ح َل ْ ل ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان گلیجان شهرستان شهسوار است و 116 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
ملاحاجیلغتنامه دهخداملاحاجی . [ م ُل ْ لا ] (اِخ ) دهی از دهستان بروانان است که در بخش ترکمان شهرستان میانه واقع است و 1013 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
زین الملاحلغتنامه دهخدازین الملاح . [ زَ نُل ْ م ِ ] (اِخ ) لقب محمدبن عبداﷲ صلوات اﷲ علیه . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
استملاحلغتنامه دهخدااستملاح . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) نمکین و شیرین آمدن چیزی را.(تاج المصادر بیهقی ). نمکین و نیکو شمردن . نمکین آمدن و شیرین آمدن . (زوزنی ). || ملیح شمردن کسی را. (منتهی الارب ): ویس کلمه ایست که در محل رأفت و استملاح کودکان مستعمل شود. (منتهی الارب ). کلمة تستعمل فی موضع رأفة و
املاحلغتنامه دهخدااملاح . [ اَ ] (اِخ ) نام جایی است در اشعارچند تن از شاعران عرب . رجوع به معجم البلدان شود.
املاحلغتنامه دهخدااملاح . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ ملح . نمکها. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به ملح شود. || (اصطلاح شیمی ) اجسامی هستند مرکب از ریشه ٔ یک اسید وریشه ٔ یک باز، و آنها بطریقه های زیر بدست می آیند:1) از اثر اسید بر فلز، مانند: <p c
املاحلغتنامه دهخدااملاح . [ اِ ] (ع مص ) به آب شور فرود آمدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || شور گردیدن آب بعد از آنکه شیرین باشد. (منتهی الارب ). شور گردیدن آب شیرین . (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آب شور خورانیدن . (منتهی الارب ) (از ناظم