مموملغتنامه دهخدامموم . [ م َ ] (ع ص ) مبتلای چیچک و برسام . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). مبتلا به برسام . (از اقرب الموارد). چیچک و برسام زده . (آنندراج ).
میموملغتنامه دهخدامیموم . [ م َ مو ] (ع ص ) به دریا انداخته شده . (آنندراج ) (از اقرب الموارد). رجل میموم ؛ مرد به دریا انداخته شده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).
میمملغتنامه دهخدامیمم . [ م ُ ی َم ْ م َ ] (ع ص ) پیروزی یابنده بر مطلب . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
محموملغتنامه دهخدامحموم . [ م َ ] (ع ص ) تب گرفته . (مهذب الاسماء). تب دار. (یادداشت مرحوم دهخدا): خطی چون دستگاه کفشگران پریشان عبارتی چون هذیان محموم نامفهوم . (از نفثة المصدور زیدری ).چنان سوزم که خامانم نبینندنداند تندرست احوال محموم .
مهموملغتنامه دهخدامهموم .[ م َ ] (ع ص ) اندوهگین . (غیاث ). محزون . دلتنگ . حزین . غمین . غمنده . غمگن . غمگین . اندوهکن . مغموم . دل افگار. گرفته . گرفته خاطر. غمزده . || گداخته .
بدمموملغتنامه دهخدابدمموم . [ ب َ م ِ مو ] (اِ) بلغت زند و پازند بمعنی ترسیدن و رمیدن باشد.(برهان قاطع) (آنندراج ). ترس و رمیدن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). ترس و رم و فرار. (ناظم الاطباء).