منتقضلغتنامه دهخدامنتقض . [ م ُ ت َ ق ِ ] (ع ص ) بنا و تاب رسن باز کرده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ریسمان تاب بازکرده و بنای ویران شده . (ناظم الاطباء). || پیمان شکسته . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). عهد و پیمان شکسته شده . (ناظم الاطباء). رجوع به انتقاض شود. || باطل شون
منتقضفرهنگ فارسی معین(مُ تَ قَ) [ ع . ] (اِمف .) 1 - ویران شده (بنا). 2 - شکسته شده (عهد و پیمان ). 3 - باطل .
منتقثلغتنامه دهخدامنتقث . [ م ُ ت َ ق ِ ] (ع ص ) شتابنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). آنکه می شتابد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برآورنده ٔ مغز از استخوان . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). آنکه ازاستخوان مغز برمی آورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتقاث شود. || آنکه چیز
منتقدلغتنامه دهخدامنتقد. [ م ُ ت َ ق َ ] (ع ص ) سره کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). درم خوب از بد سوا شده و شمرده شده . (ناظم الاطباء). || پاک . (غیاث ). محض . خالص : او به بینی بو کند ما با خردهم ببوئیمش به عقل منتقد . مول
منتقدلغتنامه دهخدامنتقد. [ م ُ ت َ ق ِ ] (ع ص ) نقدستاننده . (غیاث ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || آنکه سره می کند درم را و خوب آن را از بد جدا می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنکه عیوب شعر را بر گوینده ٔ آن آشکار کند. (از اقرب الموارد). آنکه آثار ادبی و هنری را مورد بررسی و مط
منتکتلغتنامه دهخدامنتکت . [ م ُ ت َ ک ِ ] (ع ص ) به سر درافتنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). آنکه به سر درمی افتد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتکات شود.
منتکثلغتنامه دهخدامنتکث . [ م ُ ت َ ک ِ ] (ع ص ) لاغر و نزار. || ریسمان گسسته . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) || پیمان و عهد شکسته . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). || آنکه از حاجت خود به سوی دیگر بر می گردد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به ان
نقضلغتنامه دهخدانقض . [ ن ُ ] (ع ص ، اِ) بنای شکسته ٔ بازگردیده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کنار شکسته و خراب شده ٔ از بنا و عمارت . (ناظم الاطباء). آنچه منتقض شده باشد از بنا. (از اقرب الموارد). ج ، اَنقاض ، نُقوض .
حصنیلغتنامه دهخداحصنی . [ ح ِ ] (ص نسبی ) منسوب به حصن . (الانساب سمعانی ). || منسوب به حصنان . کسائی گفته است : چون تلفظ دو نون حصنینی سنگین بود بیکی اکتفا کردند بر خلاف بحرین که بحرینی گویند. یاقوت گوید: و این دلیل منتقض است به جنّان و جنانی . که سه نون را جمع کرده است . (از معجم البلدان ).
حمللغتنامه دهخداحمل . [ ح َ ] (ع مص ) باردار شدن زن . (منتهی الارب ). حامله شدن . (اقرب الموارد). حامل و حامله ، نعت است از آن . (منتهی الارب ). || بار آوردن درخت . || بر ستور خود نشاندن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی بر ستور خویش نشاندن . (المصادر). || (اِمص ) آبستنی . || احتمال .
صالحلغتنامه دهخداصالح .[ ل ِ ] (اِخ ) ابن سوید قدوری ، مکنی به ابی عبدالسلام .او از حراس عمربن عبدالعزیز است . در تهذیب تاریخ ابن عساکر از عمروبن مهاجر آید که غیلان مولای آل عثمان وصالح بن سوید بنزد عمربن عبدالعزیز شدند و عمر شنیده بود که آنان قائل به قدرند، پس آن دو را نزد خود خواست و پرسید