منصبلغتنامه دهخدامنصب . [ م ُ ص َب ب ] (ع ص ) ریخته شده مانندآب . (ناظم الاطباء). ریخته . (یادداشت مرحوم دهخدا) : کوهی است که آن را قراقورم خوانند... و سی رودخانه آب از آن منصب است . (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص <span class="hl" dir=
منصبلغتنامه دهخدامنصب . [ م ُ ص ِ ] (ع ص ) هم ّ منصب ؛ اندوه رنج آور. (منتهی الارب ). هم ّ و اندوه رنج آور. (ناظم الاطباء).
منصبلغتنامه دهخدامنصب . [ م ُ ص َ ] (ع ص ) مانده گردانیده شده و رنج رسیده و دردمندگشته . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به اِنصاب شود.
منصبلغتنامه دهخدامنصب . [ م ُ ن َص ْ ص َ ] (ع ص ) ثغر منصب ؛ دندان همواررسته . (منتهی الارب ). دندانهای هموار و برابر رسته . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ثری منصب ؛ خاک نمناک برهم نشسته . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
منصبلغتنامه دهخدامنصب . [ م َ ص ِ / ص َ ] (ع اِ) جای بازگشت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جای برپا شدن . (غیاث ) (آنندراج ). جای مرتفع و جایی که در آن چیزی افراخته می کنند. (ناظم الاطباء). || اصل هر چیزی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء)
منسبلغتنامه دهخدامنسب . [ م َ س ِ ] (ع مص ) نسب الشاعر بالمراءة نسیباً و منسبة و منسباً؛ تشبیب کرد به او در شعر. (از تاج العروس ). رجوع به منسبة شود. || (اِ) نژاد. دوده . دودمان : با این همه فضل و بزرگی و علو منصب و رفعت منسب و جمال حسب و جلال نسب ایام با او نساخت . (ل
منشبلغتنامه دهخدامنشب . [ م ُ ن َش ْ ش َ ] (ع ص ) برد منشب ؛ چادر نگارین به نگار تیر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منشبلغتنامه دهخدامنشب . [ م ِ ش َ ] (ع اِ) غوره ٔ خرمای هیچکاره . ج ، مناشب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دام و کمند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
منصب دارلغتنامه دهخدامنصب دار. [ م َ ص َ ] (نف مرکب ) کسی که دارای رتبه و عهده از جانب پادشاه باشد و منسوب به اداره ای از ادارات دولتی . (ناظم الاطباء).
منصبغلغتنامه دهخدامنصبغ. [ م ُ ص َ ب ِ ] (ع ص ) رنگین شونده . (غیاث ) (آنندراج ). رنگین شده و رنگ گرفته . رجوع به انصباغ شود. || فرورفته و غوطه ورشده . (ناظم الاطباء).
منصبنلغتنامه دهخدامنصبن . [ م ُ ص َ ب ِ ] (ع ص )برگردنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). برگشته . (ناظم الاطباء). رجوع به انصبان شود.
منصبةلغتنامه دهخدامنصبة. [ م َ ص َ ب َ ] (ع اِ) رنج و تلاش .(از اقرب الموارد): عیش ذومنصبة؛ زیست با رنج و کلفت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منصبةلغتنامه دهخدامنصبة. [ م ُ ن َص ْ ص َ ب َ ] (ع ص ) احجار منصبة؛ سنگهای روی هم گذاشته شده . (ناظم الاطباء).
منصبیلغتنامه دهخدامنصبی . [ م َ ص َ ] (ص نسبی ) منسوب و متعلق به منصب و رتبه و عهده . (ناظم الاطباء). رجوع به منصب شود.
منصب دارلغتنامه دهخدامنصب دار. [ م َ ص َ ] (نف مرکب ) کسی که دارای رتبه و عهده از جانب پادشاه باشد و منسوب به اداره ای از ادارات دولتی . (ناظم الاطباء).
منصبغلغتنامه دهخدامنصبغ. [ م ُ ص َ ب ِ ] (ع ص ) رنگین شونده . (غیاث ) (آنندراج ). رنگین شده و رنگ گرفته . رجوع به انصباغ شود. || فرورفته و غوطه ورشده . (ناظم الاطباء).
منصبنلغتنامه دهخدامنصبن . [ م ُ ص َ ب ِ ] (ع ص )برگردنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). برگشته . (ناظم الاطباء). رجوع به انصبان شود.
منصبةلغتنامه دهخدامنصبة. [ م َ ص َ ب َ ] (ع اِ) رنج و تلاش .(از اقرب الموارد): عیش ذومنصبة؛ زیست با رنج و کلفت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منصبةلغتنامه دهخدامنصبة. [ م ُ ن َص ْ ص َ ب َ ] (ع ص ) احجار منصبة؛ سنگهای روی هم گذاشته شده . (ناظم الاطباء).
صاحب منصبفرهنگ فارسی عمید۱. دارای منصب و شغل عالی.۲. کسی که دارای رتبه و مقام دولتی، کشوری، یا لشکری باشد.۳. (نظامی) افسر ارتش از ستوان سوم به بالا.
بدمنصبلغتنامه دهخدابدمنصب . [ب َ م َ ص َ ] (ص مرکب ) آنکه چون به منصب و مقامی رسد با مردمان سخت و زمخت رفتار کند. (یادداشت مؤلف ).
صاحب منصبلغتنامه دهخداصاحب منصب . [ ح ِ م َ ص ِ / ص َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) افسر ارتش از ستوان سوم به بالا. رجوع به افسر شود. || پایه ور. || کسی که رتبه و مقامی دارد.