مهدلغتنامه دهخدامهد. [ م َ ] (ع مص ) گستردن . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). گستردن فراشی را و پای گذاشتن بر آن . (از اقرب الموارد). گسترانیدن . (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). مَهَدَ الفراش َ مهداً؛ گسترد فراش را و پای گذاشت روی آن . (ناظم الاطباء). تمهید. || ورزیدن و کار کردن . (منتهی
مهدلغتنامه دهخدامهد. [ م ُ ] (اِ) عسلج . سلعی . کف الاسد. عرطنیثا. (یادداشت مؤلف ). و رجوع به عرطنیثا شود.
مهدلغتنامه دهخدامهد. [ م ِ هََ دد ] (ع ص ) پرحرف . پرگو. بسیارسخن . (ناظم الاطباء). مرد بسیارسخن . (منتهی الارب ).
مهدلغتنامه دهخدامهد. [ م ُ ] (ع اِ) زمین بلند. || زمین پست و هموار و نرم . (منتهی الارب ) (ازناظم الاطباء) (از آنندراج ). ج ، امهاد، مهدة. || ج ِ مهاد. (ناظم الاطباء). رجوع به مهاد شود.
ماتmatte, flat 3واژههای مصوب فرهنگستانویژگی سطحی که برّاقیت آن در زاویۀ 60 درجه در گسترۀ صفر تا ده و در زاویۀ 85 درجه در گسترۀ صفر تا پانزده قرار دارد
ورنی ماتflat varnish, matte varnishواژههای مصوب فرهنگستاننوعی ورنی که با درصد معینی ماتکننده ترکیب میشود تا در هنگام خشک شدن جلوهای مات بیابد
محتلغتنامه دهخدامحت . [ م َ ] (ع ص ) صلب و سخت از هرچیزی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || روز گرم . (منتهی الارب ). یوم محت ؛ روزی سخت گرم . (مهذب الاسماء). || مرد خردمند. || مردتیزخاطر. ج ، مُحوت ، مُحَتاء. (منتهی الارب ). || خالص و بی آمیغ. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
مهدیلولغتنامه دهخدامهدیلو.[ م َ ] (اِخ ) دهی است از بخش قیدار شهرستان زنجان . دارای 99 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
مهدینلولغتنامه دهخدامهدینلو. [ م َ ] (اِخ ) یا مهدینی . دهی است از بخش اسکوی شهرستان تبریز. دارای 152 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
مهدرةلغتنامه دهخدامهدرة. [ م َ دَ رَ ] (ع اِ) دندان پیشین خرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کوچکترین ثنایا. (از اقرب الموارد).
مهدفةلغتنامه دهخدامهدفة. [ م ُ دِ ف َ ] (ع ص ) امراءة مهدفة؛ زن گوشت ناک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). زن پرگوشت . (از اقرب الموارد).
مهدیلولغتنامه دهخدامهدیلو.[ م َ ] (اِخ ) دهی است از بخش قیدار شهرستان زنجان . دارای 99 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
مهدینلولغتنامه دهخدامهدینلو. [ م َ ] (اِخ ) یا مهدینی . دهی است از بخش اسکوی شهرستان تبریز. دارای 152 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
مهدرةلغتنامه دهخدامهدرة. [ م َ دَ رَ ] (ع اِ) دندان پیشین خرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کوچکترین ثنایا. (از اقرب الموارد).
مهدفةلغتنامه دهخدامهدفة. [ م ُ دِ ف َ ] (ع ص ) امراءة مهدفة؛ زن گوشت ناک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). زن پرگوشت . (از اقرب الموارد).
سمهدلغتنامه دهخداسمهد. [ س َ هََ ] (ع ص ) خشک و سخت هر چیز باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ).
متمهدلغتنامه دهخدامتمهد. [ م ُ ت َ م َهَْ هََ ] (ع ص ) گسترده . جای گرفته . تقدم داشته : از حقوق متأکد و ذرایع متمهد حسام الدوله یاد دارند. (ترجمه ٔتاریخ یمینی چ 1 تهران ، ص 83). رجوع به تمهد شود.
متمهدلغتنامه دهخدامتمهد. [ م ُ ت َ م َهَْ هَِ ] (ع ص ) قادر شونده . (آنندراج ) (منتهی الارب ). قادر و توانا. و رجوع به تمهد شود. || گستراننده . (ناظم الاطباء).
گویای مهدلغتنامه دهخداگویای مهد. [ ی ِ م َ ] (اِخ ) کنایه از حضرت عیسی (ع )که در گهواره سخن گفت . رجوع به گویای گهواره شود.
کمهدلغتنامه دهخداکمهد. [ ک ُ هَُ ](ع ص ) بزرگ سر نره . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). بزرگ حشفه . (ناظم الاطباء). || سر نره ٔ بزرگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). حشفه ٔ کلان . (ناظم الاطباء).