مهرگانیلغتنامه دهخدامهرگانی . [ م ِ رَ / رِ / رْ ] (ص نسبی ) منسوب به مهرگان . خزانی . پاییزی . (ناظم الاطباء) : چو ما مهرگانی بپوشیم خزبه نخجیر باید شدن سوی جز. فردوسی .
مهرگانیفرهنگ فارسی عمید۱. = مهرگان۲. (موسیقی) [قدیمی] از الحان سیگانۀ باربد: ( چو نو کردی نوای مهرگانی / ببردی هوش خلق از مهربانی (نظامی۱۴: ۱۸۰).
مهرآنافرهنگ نامها(تلفظ: mehr ānā) (فارسی ـ ترکی) (مهر = محبت و دوستی ، مهربانی + آنا = مادر) مهربانی و محبت و دوستی مادر؛ (به مجاز) مهربان و با محبت .
مهرمانیلغتنامه دهخدامهرمانی . [ م ِ ] (اِخ ) مهرگانی ، که نام لحن بیست و پنجم باشد از سی لحن باربد. (آنندراج ) (برهان ).
زرآگینفرهنگ فارسی عمید۱. پر از زر؛ انباشه از زر.۲. سراسر زردرنگ؛ به رنگ زر: ◻︎ بوستان را مهرگانیباد زرّآگین کند / رنگ بستاند ز گلها باده را رنگین کند (قطران: ۸۷).
ایرانشاهلغتنامه دهخداایرانشاه . (اِخ )محمدبن یزید که خود را از اعقاب ساسانیان میدانست . در اوایل قرن چهارم هجری سرزمین شروان را بتصرف درآورد و عنوان شروانشاه یافت و بدین ترتیب مؤسس سلسله ٔشروانشاهان گردید. (فرهنگ فارسی معین ) : بفرخی و شادی و شاهی ایرانشاه به مهرگ
جزلغتنامه دهخداجز. [ ج َ ] (اِ) جزیره ٔ کنار دریا و میان دریا را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مفرس ومخفف جزیره ٔ عربیست که زمین خشک محاط به آب باشد. (فرهنگ نظام ) : به بازارگانی برفتم ز جزیکی کاروان دیدم از خز و بز. فردوسی
جزلغتنامه دهخداجز. [ ج َ / ج َزز ] (اِخ ) نام کشوری که مابین فرات و دجله واقع شده و به تازی الجزیره و مردم فرنگ مزوپوتامی گویند. (ناظم الاطباء). و بعقیده ٔ ولف درابیات زیر مقصود از جز بین النهرین است : به بازارگانی برفتم ز جز