مورشلغتنامه دهخدامورش . [ رِ ] (اِ) مهره ٔ کوچک و ریزه که زنان به رشته کشیده و از آن دست بند و گردن بند سازند و به تازی خرز گویند. (از برهان ) (ناظم الاطباء). مهره ٔ ریز که رشته کنند و زنان در دست و گردن کنند. (انجمن آرا) (آنندراج ). خرزه . مهره ، شخلبه ، مورش گربه . (یادداشت مؤلف ) <span cl
مورشفرهنگ فارسی معین(رِ) (اِ.) 1 - مهرة ریز که در رشته کشند و زنان در گردن و مچ بندند؛ خرز. 2 - سکوی دکان ، صفه که بر آن نشینند.
توتMorusواژههای مصوب فرهنگستانسردهای از توتیانِ درختی خزاندار با ده تا شانزده گونه و میوههای مجتمع که در نواحی معتدله گرم و نیمهگرمسیری آسیا و افریقا و اروپا و امریکا پراکنده هستند
مورزلغتنامه دهخدامورز. [ م َ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بازفت بخش اردل شهرستان شهرکردواقع در 54 هزارگزی باختر اردل با 154 تن سکنه . آب آن از چشمه و راه آن مالرو است . دژ قدیمی به نام قلعه محمد دارد. اهالی به اطراف ایزه و م
مورگزلغتنامه دهخدامورگز. [ گ َ ] (ن مف مرکب ) گزیده ٔ مور. || طعامی که مور بر آن درافتاده بود. (دهار). مورگن . و رجوع به مورگن شود.
مؤرشلغتنامه دهخدامؤرش . [ م ُ ءَرْ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از تأریش . آن که آتش برمی افروزد. (ناظم الاطباء). برافروزنده ٔ آتش . (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || آن که در میان مردم بدی می افکند. (ناظم الاطباء). بدی افکننده میان قوم . (آنندراج ). || آن که سبب برانگیختن جنگ می گردد. (ناظم الاطبا
مورشکلغتنامه دهخدامورشک . [ رِ ] (اِ) مورچه ، در اصطلاح محلی خراسان (خصوصاً گناباد). (یادداشت محمد پروین گنابادی ). رجوع به مورچه شود.
مورشکلغتنامه دهخدامورشک . [ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پایین ولایت بخش حومه ٔ شهرستان تربت حیدریه واقع در 4 هزارگزی خاوری تربت با 376 تن سکنه . آب آن از قنات و رودخانه و راه آن ماشین رو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <sp
مورشهیدانلغتنامه دهخدامورشهیدان . [ش َ ] (اِخ ) نام کوهی است که خط مرزی ایران و ترکیه از آن می گذرد. (یادداشت مؤلف ). از کوههای مغرب ایران در آذربایجان ، نزدیک مرز ایران و ترکیه و نزدیک شهر چای (شهررود) که مرتفعترین قلعه ٔ آن 3614 گز ارتفاع دارد. و رجوع به جغرافی
مؤرشلغتنامه دهخدامؤرش . [ م ُ ءَرْ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از تأریش . آن که آتش برمی افروزد. (ناظم الاطباء). برافروزنده ٔ آتش . (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || آن که در میان مردم بدی می افکند. (ناظم الاطباء). بدی افکننده میان قوم . (آنندراج ). || آن که سبب برانگیختن جنگ می گردد. (ناظم الاطبا
خورمکلغتنامه دهخداخورمک . [ خوَرْ / خُرْ م َ / خوَرْ / خُرْ،رَ م َ ] (اِ) مهره ای که جهت دفع چشم زخم بر گردن کودکان آویزند. (ناظم الاطباء). مورش . کجی . مهره ٔ آبی .
مشخلبةلغتنامه دهخدامشخلبة. [ م َ خ َ ل َ ب َ ] (ع اِ) مهره ٔ سپید که به لؤلؤ ماند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). یا مورش گربه . (مهذب الاسماء). شاید همان است که امروز کس گربه گویند و آن سپید و برنگ مروارید است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || زیوری است که از
موریلغتنامه دهخداموری . (ص نسبی ) منسوب به مور. || حرکت موری ، کوشش موری ، حرکت و کوشش چون مور، ضعیف و آهسته . (از یادداشت مؤلف ). || (اِ) راهگذر آب باشد. (از ناظم الاطباء) (جهانگیری ). آبراهه . رهابه . رهاب . راهگذر آب باشد در زیر زمین . (برهان ). رهگذر آب صحن ، و این در فارسی و هندی مشترک
منافیلغتنامه دهخدامنافی . [ م ُ ](ع ص ) نیست کننده و باطل کننده . (غیاث ) (آنندراج ). || مخالف . مغایر. بر ضد. (از ناظم الاطباء). ناسازگار. ناسازوار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مناقضه و تناقض در شعر و سایر کلام آن است که معنی دوم مناقض و منافی معنی اول باشد. (المعجم
خاشاکلغتنامه دهخداخاشاک . (اِ مرکب ) خاشه . (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). ساق علف و چوب و ریزه های باریک و خار و خس با خاک آمیخته . (برهان قاطع). ریزه ٔ کاه با خاک بهم آمیخته و خاشه . (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 369</sp
مورشکلغتنامه دهخدامورشک . [ رِ ] (اِ) مورچه ، در اصطلاح محلی خراسان (خصوصاً گناباد). (یادداشت محمد پروین گنابادی ). رجوع به مورچه شود.
مورشکلغتنامه دهخدامورشک . [ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پایین ولایت بخش حومه ٔ شهرستان تربت حیدریه واقع در 4 هزارگزی خاوری تربت با 376 تن سکنه . آب آن از قنات و رودخانه و راه آن ماشین رو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <sp
مورشهیدانلغتنامه دهخدامورشهیدان . [ش َ ] (اِخ ) نام کوهی است که خط مرزی ایران و ترکیه از آن می گذرد. (یادداشت مؤلف ). از کوههای مغرب ایران در آذربایجان ، نزدیک مرز ایران و ترکیه و نزدیک شهر چای (شهررود) که مرتفعترین قلعه ٔ آن 3614 گز ارتفاع دارد. و رجوع به جغرافی