موزلغتنامه دهخداموز. (اِخ ) نام هر یک از نه ربةالنوع موسیقی یونان باستان . (یادداشت مؤلف ). موزها نه ربةالنوع بودند که هر یک صنعتی را مانند شعر و موسیقی و نمایش و غیره حمایت می کردند. مهمترین صنایع، شعر و فصاحت بود. (از ایران باستان ج 1 ص <span class="hl" d
موزلغتنامه دهخداموز. (اِخ ) نام کوهی در مازندران است و آن را ماز نیز گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج ). کوه البرز کوه عظیم است و کوههای فراوان پیوسته چنانکه از ترکستان تا حجاز کمابیش هزار فرسنگ طول دارد. طرف غربش که به جبال گرجستان پیوسته است کوه لگزی خوانند و چون به مکه و مدینه رسد عرج گو
موزلغتنامه دهخداموز. [ م َ / م ُ ] (ع اِ) میوه ای گرمسیری است و در مصر و یمن و هندوستان و فلسطین بسیار می باشد ودرخت آن یک سال بیشتر بار ندهد و هر سال از بیخ می برند باز بلند می شود و میوه می دهد و آن را به هندی کیله خوانند و به ضم اول هم آمده و او به اندام
موزلغتنامه دهخداموز. [ م ُ ] (اِخ ) مُز. رودی در اروپای غربی که از شمال شرقی فرانسه سرچشمه می گیرد و حدود 890 هزار گز طول دارد و از بلژیک و هلند می گذرد و به دریای شمال می ریزد.
موشیmouseواژههای مصوب فرهنگستاندستگاه الکترونیکی کوچکی که به رایانه متصل شود و با حرکت دادن آن بتوان مکاننما را بر روی صفحۀ نمایش جابهجا کرد و با دکمههای آن به سامانه فرمانهایی داد
مگسMusca, Mus, Flyواژههای مصوب فرهنگستانصورت فلکی کوچک آسمان جنوبی (southern sky) نزدیک بهصورت بارز صلیب جنوبی
چموشلغتنامه دهخداچموش . [ چ َ ] (اِ) مخفف چاموش است که نوعی از کفش و پای افزار باشد. (برهان ) . نوعی از پاافزار. (جهانگیری ). مخفف چمشک که پای افزارباشد. (انجمن آرا) (آنندراج ) . چاموش و قسمی از کفش . پاپوش . اورسی . صندل . نوعی کفش . پوزار (در لهجه ٔ روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه
موزونلغتنامه دهخداموزون . [ م َ ] (ع ص ) سنجیده شده و اندازه کرده شده . (ناظم الاطباء). سنجیده . (آنندراج ). با وزن کشیده . مقدر. سخته . صاحب وزن . بوزن : سنگ ترازو به سیم کس نستاندگرچه بود همچو سیم سنگ تو موزون . ناصرخسرو. || معادل
موزهلغتنامه دهخداموزه . [ زَ / زِ ] (اِ) به ترکی چکمه گویند. (از برهان ). چکمه و معرب آن موزج است . (از المعرب جوالیقی ص 311). خف . موزج . (دهار) (منتهی الارب ). مندل . مندلی .نخاف . قسوب . (منتهی الارب ). یک نوع پاافزار که ت
موزوزلغتنامه دهخداموزوز. [ م ُ وَ وِ ] (ع ص ) رجل موزوز؛ مرد بلند بردارنده ٔ آواز طرب انگیز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مردی که آواز بلند طرب انگیز می خواند. (ناظم الاطباء).
موزیکاللغتنامه دهخداموزیکال . (فرانسوی ، ص ) منسوب به موزیک . مربوط به موسیقی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به موسیقی و موزیک شود.
موزونلغتنامه دهخداموزون . [ م َ ] (ع ص ) سنجیده شده و اندازه کرده شده . (ناظم الاطباء). سنجیده . (آنندراج ). با وزن کشیده . مقدر. سخته . صاحب وزن . بوزن : سنگ ترازو به سیم کس نستاندگرچه بود همچو سیم سنگ تو موزون . ناصرخسرو. || معادل
موزهلغتنامه دهخداموزه . [ زَ / زِ ] (اِ) به ترکی چکمه گویند. (از برهان ). چکمه و معرب آن موزج است . (از المعرب جوالیقی ص 311). خف . موزج . (دهار) (منتهی الارب ). مندل . مندلی .نخاف . قسوب . (منتهی الارب ). یک نوع پاافزار که ت
موزوزلغتنامه دهخداموزوز. [ م ُ وَ وِ ] (ع ص ) رجل موزوز؛ مرد بلند بردارنده ٔ آواز طرب انگیز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مردی که آواز بلند طرب انگیز می خواند. (ناظم الاطباء).
موزیکاللغتنامه دهخداموزیکال . (فرانسوی ، ص ) منسوب به موزیک . مربوط به موسیقی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به موسیقی و موزیک شود.
داموزلغتنامه دهخداداموز. [ وَ ] (اِ) سله و سبدی باشد بزرگ که دو چوب بر دوطرف آن بندند و بدان سرگین و مثال آن کشند. (برهان ). صاحب انجمن آرا گوید: اما در سامی داموز بضم میم وسکون واو دیده شده است . (انجمن آرا) (آنندراج ). وَذوذ. (یادداشت مؤلف ). داموزه . سبد خاشاک . (شعوری ).
دانش آموزلغتنامه دهخدادانش آموز. [ ن ِ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) که دانش آموزد. که علم آموزد. که دانش فراگیرد. شاگرد. (غیاث ). شاگرد مدرسه . طالب علم . آموزنده ٔ علم : چو بر دین حق دانش آموز گشت چو دولت بر آفاق پیروز گشت . نظامی .خرد دانش
درموزلغتنامه دهخدادرموز. [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اورامان لهون بخش پاوه ٔ شهرستان سنندج واقع در 3 هزارگزی جنوب باختری پاوه و 3 هزارگزی راه شوسه ، با 125 تن سکنه . آب آن از چشمه و رودخان
دست آموزلغتنامه دهخدادست آموز. [ دَ ](ن مف مرکب ) دست آموخته . آموخته . پرورش یافته به دست .(غیاث ). به دست آموخته شده و رام و مطیع و مأنوس ومنقاد و فرمان بردار. (ناظم الاطباء). مدرب . (زمخشری ). رام و مطیع : بقال را در دکان از برای دفع موشان راسوئی بود دست آموز بازی گر.
پیرآموزلغتنامه دهخداپیرآموز. (اِ مرکب ) علمی که کسی در زمان پیری بیاموزد. (آنندراج ). || (ن مف مرکب ) که از پیر آموخته باشد. که پیر تعلیم دهد : در مکافات آن جهان افروزخواند بر شه فسون پیرآموز.نظامی .