موغلغتنامه دهخداموغ . (ص ، اِ) مغ را گویند. (برهان ). ج ، موغان .(ناظم الاطباء). مغ. (زمخشری ). همان مغ است . (آنندراج ) (انجمن آرا). مجوس . (یادداشت مؤلف ) : با قبله ٔ آتشین چو موغندوز آتشهات در فروغند. ؟ (از آنندراج ).و رجوع به
قاعدة ماکMac ruleواژههای مصوب فرهنگستانقاعدهای که بر اساس آن ژرفای چشمة بیهنجاری مغناطیسی با پهنای نمودار دامنههای آن پیوند پیدا میکند
یموقلغتنامه دهخدایموق . [ ی َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جرگلان بخش مانه ٔ شهرستان بجنورد، واقع در 90000گزی شمال باختری مانه ، با 177 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl" d
موچکلغتنامه دهخداموچک . [ چ َ ] (ترکی ، اِ) موچاک . جعل و زنبور سیاه . || ماچ و بوسه . (ناظم الاطباء). و رجوع به موچاک شود.
موژیکلغتنامه دهخداموژیک . (روسی ، اِ) قَروی روس . دهاتی روسیه . روستایی روسی . (یادداشت مؤلف ). در زبان روسی ، دهاتی . روستایی . به افراد قدیم روسیه که دارای ریش بلند و لباس ژولیده بودند اطلاق می شد و آنان گروه خاصی را تشکیل می دادند. ولی به تدریج این اصطلاح شامل عموم طبقات بی بضاعت و بیسواد
موکلغتنامه دهخداموک . (اِ) نیش جانوران گزنده مانند کژدم و جز آن . (ناظم الاطباء). نیش را گویند خواه نیش عقرب باشد و خواه نیش چیزهای دیگر. (برهان ). || میش را گویند. (فرهنگ جهانگیری ). میش بود. (فرهنگ اسدی ). به معنی میش است و در برهان به معنی نیش آمده . (آنندراج ) (انجمن آرا). || پیش . این ک
موغارلغتنامه دهخداموغار. (اِخ ) دهی است از دهستان گرمسیر شهرستان اردستان واقع در 28 هزارگزی شمال باختر اردستان با 1380 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن ماشین رو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10</
موغارلغتنامه دهخداموغار. (اِخ ) نام چشمه ای است در نزدیکی کاشان و شمال نطنز. (از یادداشت مؤلف ) : به رستاق صرد کاشان نزدیک موغار چشمه ای است و خاصیت او آنکه هرچه در آنجا اندازند از سفال و کلوخ و گل و ظرفهای شکسته متلائم و مجتمع گرداند و منقلب شود به سنگ . (از ترجمه ٔ م
موغالیلغتنامه دهخداموغالی . (معرب ، اِ) به یونانی ابن عرس است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). حشره ای است از جنس عنکبوت زهردار، و گزش او سخت دردناک بود. (از تذکره ٔ ابن البیطار در شرح کلمه ٔ خروسوغونن ).
موغانلغتنامه دهخداموغان . (اِخ ) دهی است از دهستان چادگان بخش داران شهرستان فریدن . واقع در 15 هزارگزی جنوب داران با 389 تن سکنه . آب آن از رودخانه و راه آن ماشین رو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span class="hl" dir="ltr"
موغبدلغتنامه دهخداموغبد. [ ب َ ] (اِ مرکب ) مغبد (از: موغ = مُغ+ بد = پات و پاد) به معنی پیشوا و پاسدار مغ. پیشوای بزرگ مغان . (ناظم الاطباء). و رجوع به موبد شود.
مجوسیلغتنامه دهخدامجوسی . [ م َ ] (معرب ، ص نسبی ) منسوب به مجوس . || مغ و آتش پرست است که پیرو زردشت باشد. (منتهی الارب ). آتش پرست و پیرو زرتشت . ج ، مجوس . (ناظم الاطباء). واحد مجوس . (از آنندراج ). مغ. موغ .گبر. آتش پرست . فردی از مجوس . آنکه به دین مجوس است .ج ، مجوس . (یادداشت به خط مرحو
آتش پرستلغتنامه دهخداآتش پرست . [ ت َ پ َ رَ ] (نف مرکب ) آنکه آتش را چون قبله ای نیایش کند : همه کسی صنما [ مر ] ترا پرستد و مااز آتش دل آتش پرست شاماریم . منطقی (از فرهنگ اسدی ، خطی ).بیک هفته بر پیش یزدان بدندمپندار کآتش پرستان
موغارلغتنامه دهخداموغار. (اِخ ) دهی است از دهستان گرمسیر شهرستان اردستان واقع در 28 هزارگزی شمال باختر اردستان با 1380 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن ماشین رو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10</
موغارلغتنامه دهخداموغار. (اِخ ) نام چشمه ای است در نزدیکی کاشان و شمال نطنز. (از یادداشت مؤلف ) : به رستاق صرد کاشان نزدیک موغار چشمه ای است و خاصیت او آنکه هرچه در آنجا اندازند از سفال و کلوخ و گل و ظرفهای شکسته متلائم و مجتمع گرداند و منقلب شود به سنگ . (از ترجمه ٔ م
موغالیلغتنامه دهخداموغالی . (معرب ، اِ) به یونانی ابن عرس است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). حشره ای است از جنس عنکبوت زهردار، و گزش او سخت دردناک بود. (از تذکره ٔ ابن البیطار در شرح کلمه ٔ خروسوغونن ).
موغانلغتنامه دهخداموغان . (اِخ ) دهی است از دهستان چادگان بخش داران شهرستان فریدن . واقع در 15 هزارگزی جنوب داران با 389 تن سکنه . آب آن از رودخانه و راه آن ماشین رو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span class="hl" dir="ltr"
موغبدلغتنامه دهخداموغبد. [ ب َ ] (اِ مرکب ) مغبد (از: موغ = مُغ+ بد = پات و پاد) به معنی پیشوا و پاسدار مغ. پیشوای بزرگ مغان . (ناظم الاطباء). و رجوع به موبد شود.
داموغلغتنامه دهخداداموغ . (ع ص ) حجر داموغ ؛ سنگ سرشکن چنانکه شکستگی را بدماغ رساند. (منتهی الارب ). داموغة. (آنندراج ).
مدموغلغتنامه دهخدامدموغ . [ م َ ] (ع ص ) آفت زده دماغ . (منتهی الارب ). احمق و گول و گرفتار رنج دماغ . (ناظم الاطباء). دمیغ. مدمغ. احمق . (از متن اللغة). || سرشکسته . (منتهی الارب ). آنکه جراحت بر دماغ وی رسیده باشد. (ناظم الاطباء). که بر دماغش ضربه ای زده باشند. (از متن اللغة). نعت مفعولی است
مثموغلغتنامه دهخدامثموغ . [ م َ] (ع ص ) فروهشته و سست . یقال مثموغ ترکه مثموغاً. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).