مویزلغتنامه دهخدامویز. [ م َ ] (اِ) ممیز. میویز. سکج . کشمش . زبیب . مامیچ . انگور خشک . (یادداشت مؤلف ). میمیز. (برهان ). قسمی است کلان از انگور که خشک کرده نگاه دارند. مردم عام آن را منقی گویند و به هندی داکهه نامند. (غیاث ) (از آنندراج ). به عربی آن را زبیب گویند و از آن نبید سازند. (از ا
موشیmouseواژههای مصوب فرهنگستاندستگاه الکترونیکی کوچکی که به رایانه متصل شود و با حرکت دادن آن بتوان مکاننما را بر روی صفحۀ نمایش جابهجا کرد و با دکمههای آن به سامانه فرمانهایی داد
مگسMusca, Mus, Flyواژههای مصوب فرهنگستانصورت فلکی کوچک آسمان جنوبی (southern sky) نزدیک بهصورت بارز صلیب جنوبی
چموشلغتنامه دهخداچموش . [ چ َ ] (اِ) مخفف چاموش است که نوعی از کفش و پای افزار باشد. (برهان ) . نوعی از پاافزار. (جهانگیری ). مخفف چمشک که پای افزارباشد. (انجمن آرا) (آنندراج ) . چاموش و قسمی از کفش . پاپوش . اورسی . صندل . نوعی کفش . پوزار (در لهجه ٔ روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه
مویزابلغتنامه دهخدامویزاب . [ م َ ] (اِ مرکب ) یک قسم مشروب ترش ویا مسکری که از مویز و آب ترتیب می دهند. (ناظم الاطباء). مویزآب را به عربی نبیذالزبیب خوانند، چنانکه شراب عسلی را نبیذالعسلی و شکری را نبیذالشکر و شراب خرما را نبیذالتمر گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج ). باده ٔ کشمش . شراب کشمش
مویزجلغتنامه دهخدامویزج . [ م َ زَ ] (معرب ، اِ) انشاثا. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). زبیب الجبل . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). دارویی است . (نزهةالقلوب ). نبات او کوهی بود و دانه ٔ آن سیاه بود و پوست او درهم آمده به نخود سیاه مشابه بود. (صیدنه ٔ ابوریحان بیرونی ). زبیب جبلی خوانند و به فارسی مویزک گویند و
مویزکلغتنامه دهخدامویزک . [ م َ زَ ] (اِ) اسم فارسی مویزج است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). یک قسم دانه ٔ سیاه . (ناظم الاطباء). مویز کوهی .دانه ای است دارویی و آن کشنده ٔ شپش است . مویزج . (ازیادداشت مؤلف ). حبی باشد سیاه و بهترین آن مصری بود و آن را مویزج حجری گویند و به عربی زبیب الجبل خوانند یع
مویزهلغتنامه دهخدامویزه . [ م َ زَ / زِ ] (اِ) یک نوع گیاهی . (ناظم الاطباء). حمره . (دهار). نوعی از گیاه باشد که مانند عشقه بر درخت پیچد. (برهان ) مویژه . || زغال سنگ ریز میان خاکه و کلوخه . (یادداشت مؤلف ).
مویزیلغتنامه دهخدامویزی . [ م َ ] (ص نسبی ) منسوب به مویز. آنچه به مویز نسبت و تعلق دارد. از مویز. (از یادداشت مؤلف ). || شراب که از مویز سازندش . (از یادداشت مؤلف ) : شراب مویزی آنچه از او صافی باشد مانند شراب ممزوج باشد. (نوروزنامه ). و رجوع به مویز شود.
عنجدلغتنامه دهخداعنجد. [ ع َ ج َ / ع َج ُ / ع ُ ج ُ ] (ع اِ) مویز، و یا نوعی از آن ، و یا مویز سیاه ، یا هیچکاره ترین آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مویز و یا نوعی از مویز، و مویز سیاه و یا پست ترین مویزها. (ناظم الاطباء).دا
سیجلغتنامه دهخداسیج . [ س َ ] (اِ) مویز است که انگور خشک شده باشد. (برهان ) (آنندراج ). مویز. (فرهنگ رشیدی ).
مویزابلغتنامه دهخدامویزاب . [ م َ ] (اِ مرکب ) یک قسم مشروب ترش ویا مسکری که از مویز و آب ترتیب می دهند. (ناظم الاطباء). مویزآب را به عربی نبیذالزبیب خوانند، چنانکه شراب عسلی را نبیذالعسلی و شکری را نبیذالشکر و شراب خرما را نبیذالتمر گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج ). باده ٔ کشمش . شراب کشمش
مویزاب فروشلغتنامه دهخدامویزاب فروش . [ م َ ف ُ ] (نف مرکب ) فقاعی . (ملخص اللغات ). می فروش . باده فروش . مشروب فروش .
مویزجلغتنامه دهخدامویزج . [ م َ زَ ] (معرب ، اِ) انشاثا. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). زبیب الجبل . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). دارویی است . (نزهةالقلوب ). نبات او کوهی بود و دانه ٔ آن سیاه بود و پوست او درهم آمده به نخود سیاه مشابه بود. (صیدنه ٔ ابوریحان بیرونی ). زبیب جبلی خوانند و به فارسی مویزک گویند و
مویزکلغتنامه دهخدامویزک . [ م َ زَ ] (اِ) اسم فارسی مویزج است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). یک قسم دانه ٔ سیاه . (ناظم الاطباء). مویز کوهی .دانه ای است دارویی و آن کشنده ٔ شپش است . مویزج . (ازیادداشت مؤلف ). حبی باشد سیاه و بهترین آن مصری بود و آن را مویزج حجری گویند و به عربی زبیب الجبل خوانند یع
مویزهلغتنامه دهخدامویزه . [ م َ زَ / زِ ] (اِ) یک نوع گیاهی . (ناظم الاطباء). حمره . (دهار). نوعی از گیاه باشد که مانند عشقه بر درخت پیچد. (برهان ) مویژه . || زغال سنگ ریز میان خاکه و کلوخه . (یادداشت مؤلف ).
ده مویزلغتنامه دهخداده مویز. [ دِه ْ م َ ] (اِخ ) دهی است از بخش شهریار شهرستان تهران . واقع در 8هزارگزی علیشاه عوض . آب آن از قنات و رود کرج . سکنه ٔ آن 550 تن . راه اتومبیل رو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl" dir=
نصیرآباد مویزلغتنامه دهخدانصیرآباد مویز. [ ن َ دِ م َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از بخش شهریار شهرستان تهران . رجوع به فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1 ص 224 شود.