مکلغتنامه دهخدامک . [ م َ ] (اِمص ) مکیدن بود. (لغت فرس چ اقبال ص 277). به معنی مکیدن باشد. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). مَص ّ. مَک ّ. مک زدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماده ٔبعد شود. || یکبار مکیدن . (ناظم الاطباء).و رجوع به مِک شود. || (
مکلغتنامه دهخدامک . [ م َک ک ] (ع مص ) مکیدن . (تاج المصادر) (المصادر زوزنی ) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). مک المخ مکاً؛ مکید همه مغز استخوان را. (از اقرب الموارد). || ریخ زدن . فضله انداختن . مک بسلحه ؛ ریخ زد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).مک الطائر بسلحه ؛ مرغ فضله انداخت . || نه
مکلغتنامه دهخدامک . [ م ِ ] (اِمص ، اِ) عمل مکیدن . هر یکبارکار مکیدن را یک مک می نامند : وقتی این بچه دوتا مک به پستان می زند شیرم تمام می شود. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ). و رجوع به ماده ٔ قبل شود.- مک زدن ؛ مکیدن . بیرون کشیدن ما
مکلغتنامه دهخدامک . [ م ُ ] (ق ) در تداول عامه ، درست راست . اَنگ : ریگ را انداخت مک خورد به لاله ٔ گوش فلان ، یعنی انگ خورد به ... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || به معنی عدل و لاپ و نظایر آن است و به صورت قید تأکید به کار می رود : این هندوانه ای که جدا کردیم مک چه
مکلغتنامه دهخدامک . [ م ُ / م َ ] (اِ) مِطَرد و آن نیزه ٔ کوتاه است که بدان صید کنند. (السامی فی الاسامی ). به معنی زوبین است و آن نیزه ای باشد کوچک که عربان مطرد خوانند. (برهان ). زوبین . (فرهنگ رشیدی ). ژوبین که حربه ای است برای جنگ که عربان مطرد گویند. (
قاعدة ماکMac ruleواژههای مصوب فرهنگستانقاعدهای که بر اساس آن ژرفای چشمة بیهنجاری مغناطیسی با پهنای نمودار دامنههای آن پیوند پیدا میکند
چمکلغتنامه دهخداچمک . [ چ َ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان اسفندقه ٔ بخش ساردوئیه ٔ شهرستان جیرفت که در 100 هزارگزی جنوب ساردوئیه و یک هزارگزی خاور راه فرعی جیرفت به بافت واقع است . جلگه و معتدل است و 340 تن سکنه دارد. آبش از قن
مکحل مکحللغتنامه دهخدامکحل مکحل . [ م ُ ح ُم ُ ح ُ ] (ع اِ) هر دو کلمه ای است که بدان بز را برای دوشیدن خوانند، ای کانها مکحلة کحلا من سوادها. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کلمه ای است که بدان بزرا برای دوشیدن خوانند. (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
مکعنبلغتنامه دهخدامکعنب . [ م ُ ک َ ن َ ] (ع ص ) تیس مکعنب القرن ؛ تکه ٔ پیچیده شاخ . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکعوملغتنامه دهخدامکعوم . [ م َ ] (ع ص ) شتر پتفوزبسته تا نگزد یا نخورد.(از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ستور پتفوزبسته . (آنندراج ). پتفوزبسته و دهن بسته . (ناظم الاطباء).
مکفاءلغتنامه دهخدامکفاء. [ م ُ ف َءْ ] (ع ص ) مکفاءاللون ؛ آنکه رنگش دگرگون شده باشد. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). و رجوع به مکفوء شود.
مکفاللغتنامه دهخدامکفال .[ م ِ ] (ع ص ) بزرگ سرین . (ناظم الاطباء). || زن باوقار. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
دام نمکلغتنامه دهخدادام نمک . [ م ِ ن َ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دامی که با بکار بردن نمک تعبیه سازند. || مجازاً نمک گیر کردن کسی را : پرسیدمش ز صید لب خود گزیدو گفت صیاد را بدام نمک می توان گرفت .اسیر (از آنندراج ).
دامکلغتنامه دهخدادامک . [ م َ ] (اِخ ) دهی از بخش نصرت آباد شهرستان زاهدان واقع در 77هزارگزی جنوب خاوری نصرت آباد و 18هزارگزی شوسه ٔ زاهدان به خاش . جلگه است و گرمسیر و دارای 125 تن سکنه . آب
دامکلغتنامه دهخدادامک . [ م َ ] (اِمصغر) مصغر دام . دام خرد. دام کوچک . رجوع به دام شود. || مقنعه و سرانداز زنان را نیز گفته اند. (برهان ). دامنی . (برهان ). سرانداز زنان که تور مانندست . سرانداز زنان مشبک و تورمانند. (فهرست لغات نظام قاری ص 199) <span class=
درمکلغتنامه دهخدادرمک . [ دَ م َ ] (ع اِ) فارسی معرب است . (ثعالبی ). آرد سپید و شسته . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). آرد حواری . (یادداشت مرحوم دهخدا). به عربی آرد سفید را گویند، و برخی گویند هرچه او را خرد آس کنند او رادرمک گویند حتی سرمه ، و بعضی اعراب درمک را درمق گویند و درمق آرد مای