مکیسلغتنامه دهخدامکیس . [ م َ ] (اِ) باج و خراج . (ناظم الاطباء) (ازغیاث ) (ازآنندراج ). || حق و مزد و پاداش و محصول . (ناظم الاطباء).
مکیسلغتنامه دهخدامکیس . [ م ُ / م َ ] (از ع ، اِمص ) مبالغه و دقت در معامله کردن لیکن بدین معنی عربی است . مکاس . (فرهنگ رشیدی ). به معنی مکاس است که نهایت مبالغه کردن در کاری و معامله ای و طلبی باشد که پیش کسی است . (برهان ). اماله ٔ مکاس . در معامله نهایت ط
مکیسلغتنامه دهخدامکیس . [ م ُ ک َی ْ ی َ ] (ع ص ) زیرک و ظریف . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). زیرک و ظریف و هوشیار و باکیاست . (ناظم الاطباء).
مکیسلغتنامه دهخدامکیس . [ م ُ ک َی ْ ی ِ ] (ص ، اِ) مأخوذ از تازی ، دلاک و کسی که در حمامها کیسه بر بدن مردمان می مالد. (ناظم الاطباء).
مقصلغتنامه دهخدامقص . [ م َ ] (اِخ ) ناحیه ای به ظاهر قاهره و بدانجا در مجاعه و طاعون اول مائه هفتم تلی تخمیناً از بیست هزار جسد از مردگان کرده بوده اند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مقسلغتنامه دهخدامقس . [ م َ ق َ ] (ع مص ) شوریدن دل کسی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مقست نفسه مقسا؛ شورید دل او. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مقسلغتنامه دهخدامقس . [ م َ ] (ع مص ) در آب فرو بردن . || پرکردن خیک را. || شکستن چیزی را. || روان شدن آب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شعر گفتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ): هو یمقس الشعر کیف شاء؛ ای یقوله مستعارة من المقس فی الماء. (اقرب الموارد).
مقشلغتنامه دهخدامقش . [ م ُ ق ِش ش ] (ع ص )رونده و شتاب گر. (آنندراج ) (از منتهی الارب ). آن که شتاب می کند و آن که به سرعت می رود. (ناظم الاطباء).
مقصلغتنامه دهخدامقص . [ م ِ ق َص ص ] (ع اِ) ناخن پیرای حجام . (مهذب الاسماء). ناخن بره . (زمخشری ). ناخن پیرا. (السامی فی الاسامی ). کازود. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مقراض و کازود. ج ، مقاص . (ناظم الاطباء). مقراض و هر دو تیغه ٔ آن را مقصان ویکی از آن دو را مقص گویند. (از اقرب الموارد). قیچ
آرزوگاهلغتنامه دهخداآرزوگاه . [ رِ ] (اِ مرکب ) جای آرزو : در آن آرزوگاه فرخاردیس نکرد آرزو با معامل مکیس .نظامی .
مکسلغتنامه دهخدامکس . [ م َ ک ِ ] (اِ) به معنی باج و دستوری و راهداری و امثال آن باشد و آن را مکیس هم می گویند. (برهان ). رسوم و دستوری و باج و راهداری و مانند آن . (ناظم الاطباء). عربی است .(حاشیه ٔ برهان چ معین ). و رجوع به ماده ٔ قبل شود.
آسریسلغتنامه دهخداآسریس . [ س ْ / س ِ / س ُ ] (اِ مرکب ) میدان : نشانه نهادند در آسریس سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس . فردوسی .|| رزمگاه . و اسپریس و اسفریس و اسپرس را