میخ طویلهلغتنامه دهخدامیخ طویله .[ طَ ل َ / ل ِ ] (اِ مرکب ) این ترکیب معمولاً به فک اضافه به کار رود و مراد از آن میخ بزرگ و کلفت و بلندی است که بر سر حلقه ای دارد برای گذراندن طناب از آن . میخ بزرگ که یک سر بخو (پابند) بدان بندند. (از یادداشت مؤلف ). در گناباد
عدد ماخ واگراییdivergence Mach Noواژههای مصوب فرهنگستانعدد ماخ بزرگتر از عدد ماخ بحرانی که فراتر از آن سرعت خیز پَسار افزایش مییابد
عدد ماخ بحرانیcritical Mach number, Mcritواژههای مصوب فرهنگستان1. عدد ماخی که در آن شارش پرشتاب در اطراف جسمِ درحالپرواز در برخی نقاط اَبَرصوت میشود 2. عدد ماخی که در آن تراکمپذیری بر خوشورزی (handling) هواگَرد تأثیر چشمگیری دارد
عدد ماخ جریانآرامfree-stream Mach numberواژههای مصوب فرهنگستانعدد ماخ جسم درحالحرکت که در جریان آزاد اندازهگیری میشود و وجود جسم تأثیری بر شتاب آن ندارد
snafflesدیکشنری انگلیسی به فارسیاسفناج، لجام، میخ طویله وزنجیر، سرقت کردن، دزدیدن، با میخ طویله و زنجیر بستن
snaffleدیکشنری انگلیسی به فارسیساندویچ، لجام، میخ طویله وزنجیر، سرقت کردن، دزدیدن، با میخ طویله و زنجیر بستن
میخلغتنامه دهخدامیخ . [ م َ ] (ع مص ) خرامیدن . (منتهی الارب از ماده ٔ م ی خ ). خرامان رفتن . (ناظم الاطباء).
میخلغتنامه دهخدامیخ . (اِ) وتد. قطعه ٔ کوچک استوانه ای شکل فلزی و یا چوبی که دارای نوکی است تیز، و کلاهکی در سر دیگر دارد و آن را برای استحکام در جایی فرومی کنند. (از ناظم الاطباء). میله ٔ فلزی یا چوبی که یک سر آن باریک و تیز است و سردیگر پهن تر و یا دارای کلاهکی و آن را برای متصل کردن دو قط
میخفرهنگ فارسی عمیدمیلۀ کوتاه فلزی و نوکتیز برای اتصال دو قطعه به هم.⟨ میخ درم: [قدیمی] آلتی که با آن سکه میزدند: ◻︎ وزآنپس دگر کرد میخِ درم / همان میخِ دینار و هر بیشوکم (فردوسی: ۶/۲۰۳).
پولادمیخلغتنامه دهخداپولادمیخ . (ص مرکب ) دارای میخ فولادی و محکم (چنانکه نعل ) : ز نعل سمندان پولادمیخ زمین را ز جنبش برافتاد بیخ .نظامی .
چهارمیخلغتنامه دهخداچهارمیخ . [ چ َ / چ ِ ] (اِ مرکب ) چهار عدد میخ که روی زمین یا روی دیوار به شکل مربع یا مربعمستطیل بکوبند و چهارگوشه ٔ چیزی را بدان ببندند. (فرهنگ فارسی معین ). عراصیف ؛ چهارمیخ چوب پالان . || نوعی شکنجه ، بدان سان که دو دست و پای کسی را از چ
چارمیخلغتنامه دهخداچارمیخ . (اِ مرکب ) چهارمیخ . نوعی شکنجه . معروف است و آن چنان باشد که شخصی را خواهند شکنجه کنند بر پشت یا به روی خوابانند و چهار دست و پای او را به میخ بندند. (برهان ). نوعی از سیاست مقرری و آن چنان باشد که شخصی را که خواهند شکنجه کنند بر پشت یا به رو بخوابانند و هر چهار دست
زمیخلغتنامه دهخدازمیخ . [ زُم ْ م َ ] (اِخ ) روستایی به بیهق . (از منتهی الارب ). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
کورمیخلغتنامه دهخداکورمیخ . (اِ مرکب ) میخ سربزرگ چوبین را گویند که در طویله ٔ اسبان به کار برند. (برهان ) (ناظم الاطباء) : به اشک چشمم چون خانه کورمیخ کشندچو غنچه هیچم باشد که سیرخواب کنند .مسعودسعد.