میناکارلغتنامه دهخدامیناکار. (نف مرکب ) میناساز. (ناظم الاطباء). استادی که کار مینائی کرده باشد. (آنندراج ). آنکه میناکاری کند. کسی که میناهای ملون را آب کرده بر ظرف طلا یا نقره کار کند و بدل رنگهای جواهر نماید. (انجمن آرا). رجوع به میناساز و میناگر شود. || کار کرده و ساخته با مینا. مینا کار کرد
منقارلغتنامه دهخدامنقار. [ م ِ ] (ع اِ) کلب مرغ . (مهذب الاسماء).پتفوز مرغ . (دهار). نول مرغ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نول مرغ و آله ٔ دانه چیدن . (غیاث ). نول مرغان . نوک . تک . شند. کلب . کلپ . کلکف . کلفت . کلنه . شَتَر. چُنَک . (ناظم الاطباء). نوک پرندگان . نک . منقاف . منقاد. منسر. مجذ
مناقیرلغتنامه دهخدامناقیر. [ م َ ] (ع اِ) ج ِ مِنقار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به منقار شود. || ج ِ مُنقُر. (منتهی الارب ). ج ِ مِنقُر و مُنقَر.(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به منقر شود.
مناقرلغتنامه دهخدامناقر. [ م َ ق ِ ] (ع اِ) ج ِ مِنقَر و مُنقُر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ج ِ مِنقَر. (اقرب الموارد). رجوع به منقر شود.
مناکرلغتنامه دهخدامناکر.[ م َ ک ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مُنکَر. (از المنجد) (از اقرب الموارد). افعال و اقوال زشت و ناپسند که بر خلاف رضای خداست . منکرات : یکی آنکه در عنفوان جوانی و ریعان کامرانی ... از مناکر و مناهی دست بداشته است . (المعجم چ دانشگاه ص <span class="hl" dir=
مناکیرلغتنامه دهخدامناکیر. [ م َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مُنکَر، به معنی زیرک . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به منکر شود. || ج ِ منکور، و آن ضد معروف است . (از ذیل اقرب الموارد) (از المنجد) || منکرات . گویند: «هم یرکبون المنکرات و المناکیر». (از ذیل اقرب الموارد) (از المنجد).<b
میناکاریلغتنامه دهخدامیناکاری . (حامص مرکب ) عمل لعاب مینا که بر نقره و غیره دهند. (یادداشت مؤلف ).- ظروف میناکاری ؛ ظروفی که بر روی آن ها میناکاری شده باشد.|| صنعت میناکار. (ناظم الاطباء). شغل و عمل میناکار. || (اِ مرکب ) میناسازی . محلی که در آنجا میناکاری کنند
میناکاریفرهنگ فارسی عمیدمیناسازی؛ شغل و عمل میناکار؛ نقاشی و تزیین آبگینه یا بعضی فلزات مانند طلا و نقره با رنگهای لعابدار مخصوص؛ میناگری.
میناسازلغتنامه دهخدامیناساز. (نف مرکب ) میناسازنده . آنکه نقره و طلا رامینا میکند. (ناظم الاطباء). آنکه میناکاری میکند. (فرهنگ فارسی معین ). میناکار. رجوع به میناکار شود.
جادوکارلغتنامه دهخداجادوکار. (ص مرکب ) جادوگر. ساحر.آنکه در مهارت و هنر جادوگر را ماند : در کارگاه جادوکار از عالم شمشیر میناکار. (آنندراج ).چون شد آراسته بنقش و نگارروی این کارگاه جادوکار.امیرخسرو.
میناگریلغتنامه دهخدامیناگری . [ گ َ ] (حامص مرکب ) میناکاری . میناسازی . شغل و عمل میناگر و میناکار. کار کردن با مینا : هر سنگ را کز ساحری کرده صبا میناگری از خشت زر خاوری میناش دینار آمده . خاقانی .رجوع به میناکاری و میناسازی شود. ||
صیقل کردنلغتنامه دهخداصیقل کردن . [ ص َ / ص ِ ق َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) صیقلی کردن . جلا دادن . روشن کردن . زدودن : گر تن خاکی غلیظ و تیره است صیقلش کن زآنکه صیقل گیره است . مولوی .ز اشتیاقت صیقل آیینه ٔ
میناگرلغتنامه دهخدامیناگر. [ گ َ ] (ص مرکب ) میناکار. کسی که شغل میناکاری دارد. از عالم (از قبیل ) شیشه گر. (آنندراج ). کسی که با ماده ای از جنس شیشه و چینی کبودرنگ بر فلزات و جز آن نقش و نگار کند. (از فرهنگ نظام ). کسی که میناهای ملون را آب کرده بر ظرف طلا یا نقره کار کند و بدل رنگهای جواهر نم
میناکاریلغتنامه دهخدامیناکاری . (حامص مرکب ) عمل لعاب مینا که بر نقره و غیره دهند. (یادداشت مؤلف ).- ظروف میناکاری ؛ ظروفی که بر روی آن ها میناکاری شده باشد.|| صنعت میناکار. (ناظم الاطباء). شغل و عمل میناکار. || (اِ مرکب ) میناسازی . محلی که در آنجا میناکاری کنند
میناکاریفرهنگ فارسی عمیدمیناسازی؛ شغل و عمل میناکار؛ نقاشی و تزیین آبگینه یا بعضی فلزات مانند طلا و نقره با رنگهای لعابدار مخصوص؛ میناگری.