نابللغتنامه دهخدانابل . [ ب ِ ] (ع ص ) صاحب تیر. (منتهی الارب ). تیردار. (دهار). کسی که با خود تیر داشته باشد. (اقرب الموارد). || تیرساز. (منتهی الارب ). تیرگر. (دهار). سازنده ٔ تیر. (المنجد). || تیرانداز. ماهر در تیراندازی . (منتهی الارب ). ماهر در تیراندازی . (المنجد) (اقرب الموارد). || زیر
نابللغتنامه دهخدانابل . [ ب ُ ] (اِخ ) اقلیمی است از اقالیم افریقائی واقع بین تونس و سوسة. (معجم البلدان ). موضعی است بافریقیه . (منتهی الارب ).
چنبللغتنامه دهخداچنبل . [ چَم ْ ب ُ ] (اِ) گدا و گدایی کننده را گویند. (برهان ) (آنندراج ). گدایی باشد. (جهانگیری ). گدا و گدایی کننده . (ناظم الاطباء). رجوع به چنبلی شود. || به لغت مردم گیلان چگلک باشد. (ناظم الاطباء). توت فرنگی . و رجوع به چگلک شود.
نبللغتنامه دهخدانبل . [ ن ُ ب ِ ] (اِخ ) نوبل . آلفرد برنارد. از دانشمندان و مکتشفان بزرگ جهان و مبتکر جایزه ٔ نبل است . وی به سال 1833 م . در سوئد تولد یافت . پدرش امانوئل ، مهندس ساختمان بود. آلفرد نبل باآنکه تحصیلات کلاسی مرتبی نداشت اما به برکت هوش و پشت
نبللغتنامه دهخدانبل . [ ن َ ] (ع اِ) تیر. (فرهنگ نظام ) (غیاث اللغات ) (دهار) (مهذب الاسما). تیرهای عربی . نبل تیرهای عربی بود و نشاب تیرهای ترکی است .(از اقرب الموارد). تیر. مؤنث آید. واحد ندارد، یا[ واحد آن ] نبلة است ، یا خود واحد است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). تیرهای تازی ، و مؤنث آی
نبللغتنامه دهخدانبل . [ ن َ ب َ ] (ع ص ، اِ) تیزخاطر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): رجل نبل ؛ ذونُبل . (اقرب الموارد). || گرامی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ج ، نبلة، نبال . || بزرگ و خرد. به این معنی از اضداد است . (غیاث اللغات از صراح و شرح نصاب ). خرد و کلان از
نابلدلغتنامه دهخدانابلد. [ ب َ ل َ ] (ص مرکب ) که راه نبرد. که راهی را نداند. که طریقی را نشناسد. که راه نداند. که نشناسد. || ناشی . که وارد به کاری نیست . که مهارت و آشنائی به کاری ندارد.
نابلسلغتنامه دهخدانابلس . [ ب ُ ل ُ ] (اِخ ) شهر مشهور مستطیل شکل اندک پهنای فراوان آبی است میان دو کوه در سرزمین فلسطین . بظاهر شهر کوهی است که گویند آدم در آنجا خدا را سجده کرده است و کوه کزیرم که سخت مورد اعتقاد یهودان است در آنجا واقع شده و یهود معتقدند که این کوه قربانگاه اسحاق است و نامش
نبللغتنامه دهخدانبل . [ ن ُب ْ ب َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ نابل . رجوع به نابل شود. || قوم نبل ؛ رماة. (اقرب الموارد).
ابوقیسلغتنامه دهخداابوقیس . [ اَ ق َ ] (اِخ ) محدث است . او از مجاهد و از او ایمن بن نابل روایت کند.
تیرسازلغتنامه دهخداتیرساز. (نف مرکب ) تیرگر. (آنندراج ). کسی که تیر می سازد. (ناظم الاطباء). سازنده ٔ تیر. نابل . نبال : چو کوتاهیی بیند از تیرسازکند در زدن همچو رمحش دراز.ملاطغرا (از آنندراج ).
حابللغتنامه دهخداحابل . [ ب ِ ] (ع ص ، اِ) دامیار. صیاد. دام گسترنده و بندنده . || جادو. ساحر.آنکه گره به رسن زند. جوزن . || نام زمینی است . || تار، مقابل پود و نابل پود بود ودر مثل است : ثار حابلهم علی نابلهم ، یعنی افروختند آتش شر و بدی را میان خودها. حَوّل َ حابله علی نابله ؛ گردانید اعلای
نابلدلغتنامه دهخدانابلد. [ ب َ ل َ ] (ص مرکب ) که راه نبرد. که راهی را نداند. که طریقی را نشناسد. که راه نداند. که نشناسد. || ناشی . که وارد به کاری نیست . که مهارت و آشنائی به کاری ندارد.
نابلسلغتنامه دهخدانابلس . [ ب ُ ل ُ ] (اِخ ) شهر مشهور مستطیل شکل اندک پهنای فراوان آبی است میان دو کوه در سرزمین فلسطین . بظاهر شهر کوهی است که گویند آدم در آنجا خدا را سجده کرده است و کوه کزیرم که سخت مورد اعتقاد یهودان است در آنجا واقع شده و یهود معتقدند که این کوه قربانگاه اسحاق است و نامش
حنابللغتنامه دهخداحنابل . [ ح ُ ب ِ ] (ع ص ) سطبر و استوار. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).- وتر حنابل ؛ وتر ستبر و استوار. (ناظم الاطباء).
سنابللغتنامه دهخداسنابل . [ س َ ب ِ ] (ع اِ) ج ِ سنبلة. (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به سنبل و سنبلة شود.
کنابللغتنامه دهخداکنابل . [ ک ُ ب ِ ] (ع ص ) سخت و درشت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
قنابللغتنامه دهخداقنابل . [ ق َ ب ِ ] (ع اِ) ج ِ قَنبَل . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قنبل شود. || ج ِ قَنبَلة. رجوع به قنبل و قنبلة شود. || ج ِ قُنبُلَة. (اقرب الموارد). رجوع به قنبلة شود.
قنابللغتنامه دهخداقنابل . [ ق ُ ب ِ ] (ع ص ) مرد درشت . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || (اِخ ) خری است . (منتهی الارب ). اسم حمار. (اقرب الموارد).