ناخسلغتنامه دهخداناخس . [ خ ِ ] (ع اِ) کفتگی بغل شتر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || گری بن دنب شتر یا گر شتر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). جرب و گری شتر و گری در بن دنب شتر.(ناظم الاطباء). جرب عند ذنبه [ ذنب البعیر ] . (از اقرب الموارد). || بز کوهی جوانه . (منتهی ا
ناخسفرهنگ فارسی معین(خِ) [ ع . ] 1 - (اِ.) کفتگی بغل شتر. 2 - گر شتر، جرب شتر. 3 - دردی که صاحبش پندارد که سوزن می خلانند. 4 - (ص .) کسی که سیخ بر سرین یا پهلوی ستور زند تا آن را براند.
ناخصلغتنامه دهخداناخص . [ خ ِ ] (ع ص ) گنده پیر لاغر ترنجیده پوست از پیری . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). آن که از پیری نزار شده باشد.
نوخیزلغتنامه دهخدانوخیز. [ ن َ / نُو ] (نف مرکب ) نوبرآمده . تازه . نازک . (ناظم الاطباء). نوخاسته . (فرهنگ فارسی معین ) : دو پستان چون دو سیمین نار نوخیزبر آن پستان گل بستان درم ریز. نظامی .سیرابی
ناخسبیدنلغتنامه دهخداناخسبیدن . [ خ ُ دَ ] (مص منفی ) نخسبیدن . نخوابیدن . نخفتن . مقابل خسبیدن . رجوع به خسبیدن شود.
ناخسبیدهلغتنامه دهخداناخسبیده . [ خ ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) نخسبیده . نخوابیده . بیدار. مقابل خسبیده . رجوع به خسبیده شود.
ناخستولغتنامه دهخداناخستو. [ خ َ ] (ص مرکب ) منکر. آنکه خستو نباشد. که اقرار نکند. که معترف بخدا نباشد : یکی پند خوب آمد از هندوان بر آن خستوانند ناخستوان .بکن نیک و آنگه بیفکن براه نماینده ٔ راه از این به مخواه .ابوشکور.
ناخستهلغتنامه دهخداناخسته . [ خ َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) بی زخم .سالم . مقابل خسته به معنی زخمی . رجوع به خسته شود.
نخوسلغتنامه دهخدانخوس . [ ن َ ] (ع ص ) بز کوهی جوانه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). ناخس . وعل شاب . (المنجد).
رخوهلغتنامه دهخدارخوه . [ رِخ ْ وَ / وِ ] (از ع ، اِمص ) رِخْوة. دردی است که اندام را سست گرداند و در اصل لغت به معنی نرمی وسستی است . (آنندراج ) (از غیاث اللغات ) : ناخس و رخوه کاسر و ضاغط و آن مفسح کز او عضل شد چاک <p cl
وجعلغتنامه دهخداوجع. [ وَ ج َ ] (ع اِمص ) رنجوری و دردمندی . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). بیماری . (اقرب الموارد). || (اِ) درد. (اقرب الموارد)(بحر الجواهر) (مهذب الاسماء). دردی که با حس لمس ادراک شود خلاف الم که عام است از وجع و غیر آن . وجع ادراک کردن محسوس منافی است از آنجهت که منافی است
جزیره ٔ اقورلغتنامه دهخداجزیره ٔ اقور. [ ج َ رَ ی ِ اَ ] (اِخ ) یا قور. میان دجله و فرات است . آن جزیره را شهرهای بزرگ و تاریخی است و نسبت بدان را جزری گویند. (منتهی الارب ). میان دجله و فرات در مجاورت شام قرار دارد و شامل دیار بکر و مضر است . بدان جهت جزیره اش گویند که میان دجله و فرات واقع شده است
شدلغتنامه دهخداشد. [ ش َ] (فعل ) مخفف ِ «شود». (یادداشت مؤلف ). و در تمامی شواهد ذیل شَد مخفف ِ «شود» آمده است . (از یادداشت به خط دهخدا) : و شهریار را بخواند و به خانه اندر همی داشت و به خلق ننمودی ،تا بزرگ شَد [بهرام چوبینه ] و خویشتن را شهریار نخواندی . (ترجم
ناخسبیدنلغتنامه دهخداناخسبیدن . [ خ ُ دَ ] (مص منفی ) نخسبیدن . نخوابیدن . نخفتن . مقابل خسبیدن . رجوع به خسبیدن شود.
ناخسبیدهلغتنامه دهخداناخسبیده . [ خ ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) نخسبیده . نخوابیده . بیدار. مقابل خسبیده . رجوع به خسبیده شود.
ناخستولغتنامه دهخداناخستو. [ خ َ ] (ص مرکب ) منکر. آنکه خستو نباشد. که اقرار نکند. که معترف بخدا نباشد : یکی پند خوب آمد از هندوان بر آن خستوانند ناخستوان .بکن نیک و آنگه بیفکن براه نماینده ٔ راه از این به مخواه .ابوشکور.
دائرةالناخسلغتنامه دهخدادائرةالناخس . [ ءِ رَ تُن ْ نا خ ِ ] (ع اِمرکب ) یکی از دو دائره ٔ زیر هر دو ران اسب میان جاعره و فائله و آن مکروه است . (منتهی الارب ). السابعة عشرة و الثامنة عشرة من الدّوائر التی تکون فی الخیل .و هما دائرتان تکونان تحت الجاعرتین . قال ابن قتیبة:و العرب یکرهون هذه الدائرة.