نادرلغتنامه دهخدانادر. [ دِ ] (ع ص ) اسم فاعل از ندر.(اقرب الموارد). رجوع به ندر شود. || (اِ) جمع اندر به معنی خرمن یا خرمن گندم است . (از منتهی الارب ). رجوع به اندر شود. || خر وحشی . (از اقرب الموارد). || النادر من الجبل ؛ ما خرج منه و برز. (اقرب الموارد). نادرالجبل ؛ آنچه بیرون می آید از ک
نادردیکشنری عربی به فارسیکم , نادر , کمياب , رقيق , لطيف , نيم پخته , اندک , تنگ , قليل , ندرتا , غير عادي , غير متداول , غيرمعمول
نادرفرهنگ فارسی عمید۱. کمیاب.۲. (اسم، صفت) بیهمتا.۳. عجیب؛ شگفت.۴. ویژگی چیزی که بهندرت اتفاق میافتد.۵. (قید) بهندرت.
نادردیکشنری فارسی به انگلیسیinfrequent, one-off, rara avis, rare, recherché, scarce, singular, uncommon, unique, unusual
سمتالقدمnadir, nadir pointواژههای مصوب فرهنگستاننقطهای بر روی کرة آسمان که وارون قطری سرسو است و در آن راستای خط شاقول در زیر سطح افق با کرة آسمان تلاقی میکند متـ . پاسو
ناذرلغتنامه دهخداناذر. [ ذِ ] (اِخ ) از نامهای مکه است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
ناپذیرلغتنامه دهخداناپذیر. [ پ َ ] (نف مرکب ) ناپذیرنده . نپذیرنده . ناپذیرا. که قابل نیست . که نمی پذیرد. که قبول نمی کند.ترکیب ها:- آشتی ناپذیر . اجتناب ناپذیر. اصلاح ناپذیر.امکان ناپذیر. اندرزناپذیر. انکارناپذیر. انعکاس ناپذیر. پندناپذیر. تزلزل ناپذیر. جبران ن
ناذرلغتنامه دهخداناذر. [ ذِ ] (ع ص ) نذرکننده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). آنکه نذری منعقد کرده است . || فلان ناذر الی بعینه ؛ اذا شد النظر الیه و اخرج عینه . (المنجد). چون تیز و به خیره در او نگرد. اسم فاعل است از نذر. رجوع به نذر شود.
نادرآبادلغتنامه دهخدانادرآباد. [ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان قزوین در 10500 گزی شمال غربی قزوین قرار دارد. دامنه ای سردسیر است با 96 نفر سکنه از طایفه ٔ باجلان . آبش از قنات است و محصولش غلات و صنعت دست
نادرآبادلغتنامه دهخدانادرآباد. [ دِ ] (اِخ ) از دهات بخش ارکو شهرستان ایلام است . در سی و چهار هزارگزی جنوب شرقی قلعه دره و در کناره ٔ راه مالرو زرین آباد قرار دارد. کوهستانی است و هوائی معتدل دارد. سکنه اش 182 نفر است و فارسی را به لهجه های کردی و لری تکلم میکنن
نادرآبادلغتنامه دهخدانادرآباد. [ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کلیائی بخش اسدآباد شهرستان همدان . در بیست و یکهزار گزی شمال غربی اسدآباد و شش هزارگزی مشرق جاده ٔ فرعی چهاردولی به سنقر. کوهستانی و سردسیر است و ساکنانش 189 نفرند و فارسی را به لهجه ٔ کردی تکلم میکنن
نادر دامغانیلغتنامه دهخدانادر دامغانی . [ دِ رِ ] (اِخ ) صاحب صبح گلشن آرد: «معروف به ملانادر دامغانی است و زبانش گویا به الفاظ نادر معانی است . از اشعار اوست :کارسازان جهان از کار خود بیچاره اندسیل نتواند که شوید گرد از رخسار خویش )) .
نادر کشمیریلغتنامه دهخدانادر کشمیری . [ دِ رِ ک َ ] (اِخ ) از شاعران فارسی گوی کشمیر است و این بیت را مؤلف نگارستان سخن از او نقل کرده :ما را به سیر لاله و گل دل نمی کشدای چهره ٔ بهارفریب تو باغ ما.رجوع به نگارستان سخن ص 115 شود.
نادر افتادنلغتنامه دهخدانادر افتادن . [ دِ اُ دَ ](مص مرکب ) تنها افتادن . جالب واقع شدن : چنان نادر افتاده در روضه ای که بر لاجوردی طبق بیضه ای . سعدی . || کمتر اتفاق افتادن . به ندرت پیش آمدن : نادر افتد که ی
نادر اکبرآبادیلغتنامه دهخدانادر اکبرآبادی . [ دِ رِ اَ ب َ ] (اِخ ) مؤلف تذکره ٔ صبح گلشن اسم او را نادر حسن اکبرآبادی نوشته و این دو بیت را از او نقل کرده است :بسته ٔزنار خوبان را به ایمان کار نیست حلقه ٔ زلف پریرویان کم از زنار نیست هر که شد مقتول ابرویت حیات خضر یافت آب حیوان کشته ٔ
خنادرلغتنامه دهخداخنادر. [ خ َ دِ ] (ع اِ) ج ، خندریس . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
حنادرلغتنامه دهخداحنادر. [ ح ُ دِ ] (ع ص ) رجل حنادرالعین ؛ مرد تیزنظر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
کنادرلغتنامه دهخداکنادر. [ ک ُ دِ ] (ع ص ) کُندُر. مرد کوتاه درشت سطبراندام . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ازاقرب الموارد). مرد زشت . (مهذب الاسماء). مرد کوتاه درشت و مرد سطبراندام . (ناظم الاطباء). || خر بزرگ جثه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
قنادرلغتنامه دهخداقنادر. [ ق َ دِ ] (اِخ ) محله ای است به اصفهان . گروهی از محدثان از آنجا برخاسته اند. (از لباب الانساب ). و رجوع به معجم البلدان شود.
منادرلغتنامه دهخدامنادر. [ م َ دَ] (اِخ ) نام شهری است قریب شهر ختن . (جهانگیری ). شهری است به ترکستان قریب به ختا و چین . (انجمن آرا).