نازک بدنلغتنامه دهخدانازک بدن . [ زُ ب َ دَ ] (ص مرکب ) معشوق . هر که بدن لطیف دارد. (فرهنگ نظام ). کنایه از معشوق باریک میان لطیف تن . (انجمن آرا).معشوق لطیف و زیبا. (ناظم الاطباء). که تنی لطیف و ظریف و زودرنج دارد. تنک پوست . لطیف اندام : نازک بدنی که می نگنجددر
نازک بدنلغتنامه دهخدانازک بدن . [ زُ ب َ دَ ] (اِ مرکب ) نوعی از رستنی باشد شبیه به بستان افروز لیکن ساقش سرخ و خوش رنگ می باشد و بعضی گویند سرخ مرد همانست . (برهان قاطع). آن را سرخ مرد نیز خوانند. (فرهنگ نظام بنقل از جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). || در هندوستان نوعی از کنار که بسیار شیرین و
نیازکلغتنامه دهخدانیازک . [ ن َ زِ ] (ع اِ) ج ِ نیزک . رجوع به نیزک شود: این جمادات بوجود آمد چو کوهها و کانها و ابر و برف ... و نیازک وعصی و هاله . (چهارمقاله ، از فرهنگ فارسی معین ). || در نجوم ، به ستارگانی اطلاق شود که در آسمان به نظر سقوط میکنند. (از المنجد). قسمی از ثوانی نجوم که به صورت
نازکلغتنامه دهخدانازک . [ زُ ] (ص ) کنایه از معشوق و مطلوب و شاهد. (برهان قاطع). محبوب نازکننده . بت . فغ. جانانه . دلدار. دلبر. (انجمن آرا). محبوب . معشوق . شاهد. (ناظم الاطباء) : ز چندان نازکان و نازنینان نمی بینم یکی از همنشینان . نظامی
نازیکلغتنامه دهخدانازیک . (اِخ ) دهی است از دهستان گچلرات بخش پلدشت شهرستان ماکو. در 40هزارگزی جنوب پلدشت و در محل تقاطع راه ارابه رو پلدشت به جاده ٔ شوسه ٔ ماکو، در دامنه ٔ معتدل هوای مالاریاخیزی واقع است و 1091 تن سکنه دارد.
نازکفرهنگ فارسی عمید۱. باریک.۲. [مجاز] لطیف؛ ظریف.۳. دارای پهنای کم.۴. [مجاز] دقیق؛ حساس.۵. [مجاز] ضعیف.۶. [مجاز] زودرنج؛ حساس.
نازک بدنیلغتنامه دهخدانازک بدنی . [ زُ ب َ دَ ] (حامص مرکب ) نازک بدن بودن . ظرافت و لطافت . صفت و حالت نازک بدن : شمع گر با تو کند دعوی نازک بدنی کشتنی ، سوختنی باشد و گردن زدنی .فطرت .
اغائدلغتنامه دهخدااغائد. [ اَ ءِ ] (ع ص ، اِ) معشوقان . این جمع اغید است که صیغه ٔ اسم تفضیل باشد بمعنی نازک بدن تر و نرم اندام تر. (آنندراج ).
سرخ مرزلغتنامه دهخداسرخ مرز. [ س ُ م َ ] (اِ مرکب ) بمعنی سرخ مرد که رستنیی باشد شبیه بستان افروز. (برهان ) (آنندراج ). نازک بدن . (جهانگیری ). اسم فارسی آذان الغزال است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
نازکلغتنامه دهخدانازک . [ زُ ] (ص ) کنایه از معشوق و مطلوب و شاهد. (برهان قاطع). محبوب نازکننده . بت . فغ. جانانه . دلدار. دلبر. (انجمن آرا). محبوب . معشوق . شاهد. (ناظم الاطباء) : ز چندان نازکان و نازنینان نمی بینم یکی از همنشینان . نظامی
نازکفرهنگ فارسی عمید۱. باریک.۲. [مجاز] لطیف؛ ظریف.۳. دارای پهنای کم.۴. [مجاز] دقیق؛ حساس.۵. [مجاز] ضعیف.۶. [مجاز] زودرنج؛ حساس.
نازکدیکشنری فارسی به انگلیسیairy, fragile, liny, paper, papery, tender, tenuous, thin, thready, transparent, willowy, delicate
دل نازکلغتنامه دهخدادل نازک . [ دِ زُ ] (ص مرکب ) نازکدل . که زود رنجد. که زود غمگین شود. که زود گرید. که زود ملول شود. که زود اندوهمند گردد. رقیق القلب . لین الفؤاد. (یادداشت مرحوم دهخدا). سریعالتأثر. زودرنج .
نازکلغتنامه دهخدانازک . [ زُ ] (ص ) کنایه از معشوق و مطلوب و شاهد. (برهان قاطع). محبوب نازکننده . بت . فغ. جانانه . دلدار. دلبر. (انجمن آرا). محبوب . معشوق . شاهد. (ناظم الاطباء) : ز چندان نازکان و نازنینان نمی بینم یکی از همنشینان . نظامی
نرم و نازکلغتنامه دهخدانرم و نازک . [ ن َ م ُ زُ ] (ترکیب عطفی ، ص مرکب ) لطیف و ظریف . رجوع به نازک شود.
نازکفرهنگ فارسی عمید۱. باریک.۲. [مجاز] لطیف؛ ظریف.۳. دارای پهنای کم.۴. [مجاز] دقیق؛ حساس.۵. [مجاز] ضعیف.۶. [مجاز] زودرنج؛ حساس.