ناشادکاملغتنامه دهخداناشادکام . (ص مرکب ) محزون . غمین . غمگین . غمناک . اندوهگین . غم زده . افسرده . ناشاد.مغموم . رنجیده . ناخشنود. مقابل شادکام : بدو گفت ازین هردو بدتر کدام کزوئیم پر درد و ناشادکام . فردوسی .|| نامراد. ناکام . که ش
ناشادکام شدنلغتنامه دهخداناشادکام شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) افسرده شدن . غمگین شدن . رنجیدن : خردمند پیری و برزین به نام دل او شد از شاه ناشادکام .فردوسی .
ناشادکامیلغتنامه دهخداناشادکامی . (حامص مرکب ) غم زدگی . افسردگی . محزون بودن . شادکام نبودن . مقابل شادکامی . رجوع به ناشادکام و شادکامی شود.
ناشادکامیلغتنامه دهخداناشادکامی . (حامص مرکب ) غم زدگی . افسردگی . محزون بودن . شادکام نبودن . مقابل شادکامی . رجوع به ناشادکام و شادکامی شود.
ناشادکام شدنلغتنامه دهخداناشادکام شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) افسرده شدن . غمگین شدن . رنجیدن : خردمند پیری و برزین به نام دل او شد از شاه ناشادکام .فردوسی .
ناشادمانلغتنامه دهخداناشادمان . (ص مرکب ) ناشاد. ناشادکام . ناشادان .غمین . غمگین . ملول . رنجور. ناخشنود. افسرده . مقابل شادمان . که شادمان و خشنود و راضی نیست : بدو گفت خسرو توئی بی گمان ز تخت پدر گشته ناشادمان .فردوسی .
شادکاملغتنامه دهخداشادکام . (ص مرکب ) کامیاب . (فرهنگ نظام ). فیروزمند.(آنندراج ). کامروا. مظفر. منصور. (ناظم الاطباء). || خوشحال . شادمان . خرم . فَرِح : تا بخانه برد زن را با دلام شادمانه زن نشست و شادکام . رودکی .و یکی فرزند او را
لگاملغتنامه دهخدالگام . [ ل ُ / ل ِ ] (اِ) لجام (به کسر اول معرب لگام است ). دهنه . دهانه لغام . عنان . جوالیقی گوید: اللجام ، معروف و ذکر قوم انه عربی و قال آخرون بل هو معرّب و یقال انه بالفارسیة لغام . (المعرّب ص 300). صاحب
ناشادکام شدنلغتنامه دهخداناشادکام شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) افسرده شدن . غمگین شدن . رنجیدن : خردمند پیری و برزین به نام دل او شد از شاه ناشادکام .فردوسی .
ناشادکامیلغتنامه دهخداناشادکامی . (حامص مرکب ) غم زدگی . افسردگی . محزون بودن . شادکام نبودن . مقابل شادکامی . رجوع به ناشادکام و شادکامی شود.