نافذلغتنامه دهخدانافذ. [ ف ِ ] (ع ص ) درگذرنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نفوذکننده . درگذرنده . فرورونده . (ناظم الاطباء). نفوذکننده . (فرهنگ نظام ) روا. روان : به رای روشن مهر و به قدر عالی چرخ به حزم ثابت کوه و به عزم نافذ باد. مسعودس
نافذدیکشنری فارسی به انگلیسیeffective, incisive, penetrating, penetrative, pervasive, searching, trenchant
نافثلغتنامه دهخدانافث . [ ف ِ ] (ع ص ) ساحر. (از معجم متن اللغة) (اقرب الموارد). جادو. دمنده و افسون دهنده . آنکه به جادویی وردی می خواند و سپس می دمد. شعبده باز. (ناظم الاطباء). نفاث . ساحر. (المنجد).
نافضلغتنامه دهخدانافض . [ ف ِ ] (ع ص ، اِ) تب لرزه . (آنندراج ) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رعدةالحمی . (معجم متن اللغة). تب سرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). تب لرزه ، مذکر آید ویقال : اخذته حمی بنافض و حمی نافض بالاضافه و الوصف .(منتهی الارب ) (از معجم متن اللغة) (اقرب الموارد).
نایافتلغتنامه دهخدانایافت . (ن مف مرکب ) چیزی که یافته نشود و حاصل ندارد. معدوم . (انجمن آرا) (آنندراج ). هر چیز که پیدا نشود و یافت نگردد. (فرهنگ خطی ). نایافتنی . ممتنعالحصول : به نایافت رنجه مکن خویشتن که تیمار جان باشد و رنج تن . فردوسی
نافثفرهنگ فارسی معین(فِ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - آن که به جادویی ورد می خواند و می دمد، ساحر، جادوگر. 2 - شعبده باز.
نافذالقوللغتنامه دهخدانافذالقول . [ ف ِ ذُل ْ ق َ ] (ع ص مرکب ) که گفتار وی روان است . که سخن او درگذرنده و مؤثرست . نافذالکلمه . که سخن وی درگیرنده است .
نافذالکلمةلغتنامه دهخدانافذالکلمة. [ ف ِ ذُل ْ ک َ ل ِ م َ ] (ع ص مرکب ) نافذالقول . که سخن وی درگیرنده است و مؤثر.
نافذالامرلغتنامه دهخدانافذالامر. [ ف ِ ذُل ْ اَ ](ع ص مرکب ) کسی که حکم وی مطاع باشد. (ناظم الاطباء). که امر وی روان و مطاع است . فرمانروا : کرده شاه از درستی قلمش نافذالامر جمله ٔ عجمش . نظامی .پس هرمز او را [ بهرام چوبین را ] بر خزانه
نافذحکملغتنامه دهخدانافذحکم . [ ف ِ ح ُ ] (ص مرکب ) فرمانروا. مطاع . نافذالامر. نافذالحکم . که فرمان وی روان است : شاه مسعود براهیم که در ملک جهان خسرو نافذحکم و ملک کامرواست .مسعودسعد.
نافذالقوللغتنامه دهخدانافذالقول . [ ف ِ ذُل ْ ق َ ] (ع ص مرکب ) که گفتار وی روان است . که سخن او درگذرنده و مؤثرست . نافذالکلمه . که سخن وی درگیرنده است .
نافذالکلمةلغتنامه دهخدانافذالکلمة. [ ف ِ ذُل ْ ک َ ل ِ م َ ] (ع ص مرکب ) نافذالقول . که سخن وی درگیرنده است و مؤثر.
نافذالامرلغتنامه دهخدانافذالامر. [ ف ِ ذُل ْ اَ ](ع ص مرکب ) کسی که حکم وی مطاع باشد. (ناظم الاطباء). که امر وی روان و مطاع است . فرمانروا : کرده شاه از درستی قلمش نافذالامر جمله ٔ عجمش . نظامی .پس هرمز او را [ بهرام چوبین را ] بر خزانه
نافذحکملغتنامه دهخدانافذحکم . [ ف ِ ح ُ ] (ص مرکب ) فرمانروا. مطاع . نافذالامر. نافذالحکم . که فرمان وی روان است : شاه مسعود براهیم که در ملک جهان خسرو نافذحکم و ملک کامرواست .مسعودسعد.
متنافذلغتنامه دهخدامتنافذ. [م ُ ت َ ف ِ ] (ع ص ) به قاضی رسنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تنافذ شود.
قنافذلغتنامه دهخداقنافذ.[ ق َ ف ِ ] (ع اِ) کوه های خرد است یا ریگ توده ها یا پشته های تنک است بر راه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || ج ِ قنفذ بمعنی خارپشت . (آنندراج ).
قنافذلغتنامه دهخداقنافذ. [ ق َ ف ِ ] (اِخ ) موضعی است . شاعری در این باره شعری دارد. رجوع به معجم البلدان شود.
منافذلغتنامه دهخدامنافذ. [ م َ ف ِ ] (ع اِ) ج ِ منفذ. (اقرب الموارد). ج ِ منفذ. سوراخها و راهها و معبرها و جایهای روان شدن و جاری گشتن باد و آب و جز آن . (ناظم الاطباء). خلل و فرج . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در تجاویف کاریز اعضا و منافذ جوارح او تردد می کرد. (مرزبان
تنافذلغتنامه دهخداتنافذ. [ ت َ ف ُ ] (ع مص ) به قاضی رسیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال : تنافذوا الی القاضی ؛ ای خلصوا الیه فاذا ادلی کل منهم بحجته فیقال تنافدوا (با دال مهمله ). (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تنافد شود.