نجارلغتنامه دهخدانجار. [ ن َ ] (اِ) گلگونه و غازه باشد که زنان بر روی مالند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گلگونه باشد که زنان بر روی مالند. (جهانگیری ) (فرهنگ نظام ).اگر استعمال شده باشد ریشه اش در سنسکریت «نجر» از «جر» بمعنی پیری است ، چه گاهی سرخاب برای پوشاندن پیری مالیده می شود
نجارلغتنامه دهخدانجار. [ ن َج ْ جا ] (اِخ ) حسین بن محمدبن عبداﷲ حسین بن عبداﷲ یا محمدبن حسین نجار، مکنی به ابوالحسن یا ابوعبداﷲ. مؤسس فرقه ٔنجاریة است و در حوالی سنه ٔ 230 هَ . ق . درگذشته است . رجوع به نجاریه و نیز رجوع به تاریخ مذاهب اسلام وترجمه ٔ الفرق
نجارلغتنامه دهخدانجار. [ ن َج ْ جا ] (اِخ ) دهی است از دهستان آجرلو ازبخش مرکزی شهرستان مراغه ، در 67 هزارگزی جنوب مراغه در مسیر راه شاهین دژ به میاندوآب ، در جلگه ٔ معتدلی واقع است و 278 تن سکنه دارد. آبش از زرینه رود و محصو
نجارلغتنامه دهخدانجار. [ ن َج ْ جا ] (اِخ ) دهی است از دهستان اورامان لهون در بخش پاوه ٔ شهرستان سنندج ، در 14 هزارگزی شمال غربی پاوه و یکهزارگزی مشرق راه پاوه به نوسود، در منطقه ای کوهستانی و سردسیر واقع است و 331 تن سکنه دا
نجارلغتنامه دهخدانجار. [ ن َج ْ جا ] (اِخ ) دهی است از دهستان کفرآور بخش گیلان شهرستان شاه آباد، در 16 هزارگزی شمال گیلان و 4 هزارگزی مغرب سرباغ در دشت معتدل هوائی واقع است و 180 تن سکنه دارد
گنجارلغتنامه دهخداگنجار. [ گ َ ] (اِ) بمعنی غازه باشد و آن سرخی است که زنان برروی مالند. گَنجاره . گَنجر. گَنجره . (فرهنگ رشیدی ).غازه . غَنجار. غَنجره . گلگونه . (سروری ) (برهان ) (آنندراج ). بلغونه . غلغونه . (برهان ). گلاگونه . گلغوانه . گلغونه . (جهانگیری ). آلغونه .آلگونه . والغونه . ولغو
گنجارلغتنامه دهخداگنجار. [ گ َ ] (اِ) در تداول مردم خراسان ،کثافت و چرک گوشه ٔ چشم و گوشه ٔ لب . (فرهنگ نظام ).
گنجارلغتنامه دهخداگنجار. [ گ َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان شفت بخش مرکزی شهرستان فومن که در 15هزارگزی جنوب خاوری فومن و 1000گزی راه فرعی نصیرمحله به شفت واقع شده است . هوای آن معتدل مرطوب و مالاریایی و سکنه اش <span class="hl"
نیزارلغتنامه دهخدانیزار. [ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر. در 60هزارگزی شمال شرقی شادگان و 2هزارگزی شرق راه جاده ٔ شادگان به بندر معشور، در دشت گرمسیری واقع است و 120<
نیزارلغتنامه دهخدانیزار. [ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد. در 15هزارگزی جنوب فریمان و در منطقه ٔ کوهستانی معتدل هوایی واقع و 124 تن سکنه دارد. آبش از قنات و محصولش غلات ، بنشن و شغل اهالی زراعت ،
نجارتلغتنامه دهخدانجارت . [ ن ِ رَ ] (ع اِمص ) درودگری . نجاری . (یادداشت مؤلف ). نجارة. رجوع به نجارة شود.
نجاریلغتنامه دهخدانجاری . [ن َج ْ جا ] (حامص ) درودگری . (ناظم الاطباء). نجارت . نجارة. دروگری . درگری . عمل نجار. رجوع به نجار شود.- امثال :کار بوزینه نیست نجاری .
نجارکلالغتنامه دهخدانجارکلا. [ ن َج ْجا ک َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان چلاو در بخش مرکزی شهرستان آمل . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
نجاردهلغتنامه دهخدانجارده . [ ن َج ْ جا دِه ْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خیررودکنار دربخش مرکزی شهرستان نوشهر، در 7500 گزی جنوب شرقی نوشهر و 2 هزارگزی جنوب راه نوشهر به بابلسر، در دامنه ٔ معتدل هوائی واقع است . آبش از رودخانه ٔ
نجارکلالغتنامه دهخدانجارکلا. [ ن َج ْ جا ک َ ] (اِخ ) ده مرکزی بخش افجه ٔ شهرستان تهران است ، در 34 هزارگزی مشرق تهران و یک هزارگزی مشرق گلندوک واقع است و 250 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه ٔ کندرود، محصولش غلات و بنشن و میوه ها،
نجارتلغتنامه دهخدانجارت . [ ن ِ رَ ] (ع اِمص ) درودگری . نجاری . (یادداشت مؤلف ). نجارة. رجوع به نجارة شود.
نجاریلغتنامه دهخدانجاری . [ن َج ْ جا ] (حامص ) درودگری . (ناظم الاطباء). نجارت . نجارة. دروگری . درگری . عمل نجار. رجوع به نجار شود.- امثال :کار بوزینه نیست نجاری .
نجارکلالغتنامه دهخدانجارکلا. [ ن َج ْجا ک َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان چلاو در بخش مرکزی شهرستان آمل . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
نجار شروانلغتنامه دهخدانجار شروان . [ ن َج ْ جا رِ ش َرْ ] (اِخ ) کنایه از امام خاقانی شاعر معروف است ، چرا که پدر او پیشه ٔ نجاری داشت . (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). رجوع به خاقانی شود.
خان نجارلغتنامه دهخداخان نجار. [ ن َج ْ جا ] (اِخ ) منزلی از منازل کاروانی میان کرمانشاهان و کاظمین و ظاهراً در عراق عرب است .
حسین نجارلغتنامه دهخداحسین نجار. [ ح ُ س َ ن ِ ن َ ] (اِخ ) ابن محمدبن عبداﷲ بغدادی مکنی به ابوعبداﷲ از متکلمان جبری مذهب سده ٔ سوم هجری متوفی در 220 هَ . ق . 835/ م . او راست : «الاستطاعة» و «الصفات و الاسماء» و جز آنها. (معجم ال
زنجارلغتنامه دهخدازنجار.[ زِ / زَ ] (معرب ، اِ) زنگار، معرب است . (منتهی الارب ). معرب زنگار است و آن دو نوع می باشد معدنی و عملی و بهترین آن معدنی است از کان مس آورند. (برهان ). بالفتح زنگار معرب است چرا که فعلان به فتح اول مختص به رباعی مضاعف است در غیر آن ج
سنجارلغتنامه دهخداسنجار. [ س ِ ] (اِخ ) بخش کوهستانی شمال شرقی سوریه که سکنه ٔ آن کردان یزیدی هستند. نهر خابور آنرا مشروب میسازد وآن جز وی از دیار ربیعه است . (فرهنگ فارسی معین ).- جبل سنجار ؛ کوهی است که کشتی نوح بر آن فرودآمده است . (از معجم البلدان ).- <span