نزدلغتنامه دهخدانزد. [ ن َ دِ ] (حرف اضافه ، ق ) اوستا:نزده (نزدیک )، هندی باستان : ندیس ، ندیشته ، کردی و افغانی : نیزدِ ، سریکلی : نیزد . به معنی : قریب ِ... پهلوی ِ... جنب ِ... (حاشیه ٔبرهان قاطع چ معین ). مخفف نزدیک است . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ). نزدیک ِ. در نزدیکی ِ. پهلوی ِ. کنارِ.
نجدلغتنامه دهخدانجد. [ ن َ ] (اِخ ) اقلیمی است در عربستان سعودی . مرکز آن ریاض است . رجوع به عربستان سعودی شود.
نجثلغتنامه دهخدانجث . [ ن َ ] (ع مص ) بازکاویدن و تفتیش کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). جستجو کردن از چیزی . (از اقرب الموارد). || بر بدی و گمراهی ورغلانیدن قوم را و فریاد خواستن از ایشان . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فریاد خواستن . (تاج المصادر بیهقی
نجثلغتنامه دهخدانجث . [ ن َ ج ِ ] (ع ص ) بازکاونده . جوینده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه تتبع در اخبار کند و استخراج کند اخبار را. (از المنجد).
نجثلغتنامه دهخدانجث . [ ن ُ ج ُ / ن ُ ] (ع اِ) زره . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). درع . (اقرب الموارد) (المنجد). || غلاف دل . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسما). غلاف قلب . (اقرب الموارد) (المنجد). || سرای مرد. (منتهی الارب )
نجدلغتنامه دهخدانجد. [ ن َ ] (اِخ ) سرزمین کوهستانی است در شمال جزیرةالعرب ، و مقابل آن تهامه است و آن منطقه ای است ساحلی در مغرب آن . (از اعلام المنجد). از بلاد عرب آنچه برخلاف غور است که تهامه باشد، و گاهی جیم را ضمه دهند. مذکر آید. و اعلای نجد تهامه و یمن است و اسفل آن عراق و شام و اول آن
نزدهلغتنامه دهخدانزده . [ ن َ دِ ] (حرف اضافه ، ق ) به لغت زند به معنی نزد است . (از ناظم الاطباء). رجوع به نزد شود.
نزدهلغتنامه دهخدانزده . [ ن َ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) زده ناشده . غیرمضروب . مقابل زده . رجوع به زده شود. || ننواخته . بی آنکه بنوازند. بدون نواختن ساز و ضرب و دیگر آلات موسیقی .- امثال : نزده می رقصد
نزدیکانلغتنامه دهخدانزدیکان . [ ن َ ] (حرف اضافه ، ق ) نزدیکی ِ.به نزدیکی ِ. در نزدیکی ِ. قریب به . در حوالی ِ : برفت نزدیکان سپاه عمار خارجی فرودآمد. (تاریخ سیستان ). امیر بیرون رفت سوی بُست به حرب عزیز اندر ماه رمضان چون نزدیکان بُست رسید. (تاریخ سیستان ).- <span cl
نزدیکیلغتنامه دهخدانزدیکی . [ ن َ ] (حرف اضافه ، ق ) نزدیک ِ. قریب به . به نزدیک ِ. به قرب ِ : چو نزدیکی شهر ایران رسیدهمه جامه ٔ پهلوی بردرید. فردوسی .چو نزدیکی اژدها رفت شاه به سان یکی ابر دیدش سیاه . فردو
نزدیکفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ دور] دارای فاصلۀ کم مکانی یا زمانی: راه نزدیک، لحظهٴ نزدیک.۲. [جمعِ نزدیکان] [مجاز] دارای رابطه در دوستی یا خویشاوندی: او از دوستان نزدیک من بود.۳. دارای شباهت تقریبی؛ دارای اختلاف جزئی: شکلها نزدیک به هم بود.۴. (اسم) [مقابلِ دور] مکانی با فاصلۀ کم: از نزدیک آمدهام.<br
نزدیک بینیلغتنامه دهخدانزدیک بینی . [ ن َ ] (حامص مرکب ) نزدیک بین بودن . صفت نزدیک بین . رجوع به نزدیک بین شود.
نزدیک گشتنلغتنامه دهخدانزدیک گشتن . [ ن َ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) نزدیک شدن . || نزدیکی کردن . هم بستر شدن : و آدم چون خواستی که به حوا نزدیک گردد طهارت کردی و عطر به کار بردی . (تاریخ سیستان ).
نزدیک هالغتنامه دهخدانزدیک ها. [ ن َ ] (اِ مرکب ) جاهای قریب و نزدیک . حوالی . || زمانهای قریب . (ناظم الاطباء).
نزدیک تکلغتنامه دهخدانزدیک تک . [ ن َ ت َ ] (ص مرکب ) چاه یا رود کم عمق . (ناظم الاطباء). مقابل دورتک به معنی عمیق : نزیع؛ چاه نزدیک تک . بئر انشاط؛ چاه نزدیک تک . (از منتهی الارب ).
در نزدلغتنامه دهخدادر نزد. [ دَ ن َ دِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) نزد.در خدمت . در پیش . نزدیک . عند. (ناظم الاطباء). لدی .
ونزدلغتنامه دهخداونزد. [ وَ زَ ] (اِ مرکب ) (از: ون + زد) ونژد. (برهان ) (آنندراج ). رجوع به ونژد شود.
زبانزدفرهنگ فارسی عمیدموضوعی که بر سر زبانها افتد و در همهجا بگویند؛ مطلبی و سخنی که عدۀ بسیاری از آن آگاه شوند و به یکدیگر بگویند.
زبانزددیکشنری فارسی به انگلیسیexpression, famous, idiom, notorious, proverbial, rampant, rumor, rumour, topical