نشینلغتنامه دهخدانشین . [ ن ِ ] (اِ) قطب را گویند و آن نقطه ای است از فلک . (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرا). قطب ، نقطه ٔبی حرکت زمین . (فرهنگ خطی ). قطب شمال . (ناظم الاطباء). || پوست درون مقعد. (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرا). پوست درون مقعده . (ناظم الاطباء).-
نشینلغتنامه دهخدانشین . [ ن ِ ] (نف ) اسم فاعل مرخم است از نشستن . نشیننده . آن که می نشیند. || نشیننده و نشسته و همیشه بطور ترکیب استعمال می گردد. (ناظم الاطباء). به صورت پساوند به دنبال اسم آید، بدین شرح : 1 - به معنی نشیننده در کلمات : اجاره نشین . اعتکاف
نشینفرهنگ فارسی عمید۱. = نشستن۲. نشسته در جایی؛ ساکن (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دلنشین، بالانشین، کرایهنشین.۳. (زیستشناسی) [عامیانه] پوست و گوشت درون مقعد؛ سوراخ مقعد؛ ته.
ژنسنلغتنامه دهخداژنسن . [ ژُ س ُ ] (اِخ ) جانسن . اندریو. نام رئیس جمهوری اتازونی در سال 1865 م . وی پس از کشته شدن لینکلن به مقام ریاست جمهور رسید (1808-1875 م .).
ژنسنلغتنامه دهخداژنسن . [ ژُ س ُ ] (اِخ ) جانسن . بنژامن . نام یکی از بهترین شعرای درام نویس انگلیس . مولد وِستمینستر بسال 1572 یا 1573و وفات بسال 1637 م . وی را بِن ژنسن نیز میگفتند.
ژنسنلغتنامه دهخداژنسن . [ ژُ س ُ ] (اِخ ) جانسن . سموئل . نام نویسنده و نقّاد انگلیسی متولد در لیشفیلد و متوفی در لندن (1709-1784 م .). مؤلف کتاب تذکره ٔ زندگانی شعرای انگلیس .
نسنلغتنامه دهخدانسن . [ ن ِس ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اوزرود بخش نور شهرستان آمل ، در 30 هزارگزی مغرب بلده و 19 هزارگزی مشرق راه چالوس به تهران در حدود کندوان در منطقه ٔ کوهستانی سردسیری واقع است و <span class="hl" dir="
نشینندگیلغتنامه دهخدانشینندگی . [ ن ِ ن َن ْ دَ / دِ ] (حامص ) نشیننده بودن . رجوع به نشیننده و نشسته شود.
نشینندهلغتنامه دهخدانشیننده . [ ن ِ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) اسم فاعل است از نشستن . آن که می نشیند. جالس . قاعد. || نشسته . که نشسته است : نشینندگان جمله برخاستند. نظامی . || مقیم . که در جائی اقامت کند و
نشینهلغتنامه دهخدانشینه . [ ن ِ ن َ / ن ِ ] (اِ) جای نشستن جانوران . (آنندراج ). جائی که در آن مرغان و دیگر حیوانات می نشینند. (ناظم الاطباء). رجوع به نشیمن شود : سری به دام و قفس نیست شاهبازان رابه دست شاه نظر کن ببین نشینه ٔ م
نشینیلغتنامه دهخدانشینی . [ ن ِ ] (حامص ) به معنی نشستن و نشستگی و نشینندگی به آخر اسم آید در ترکیبات زیر: اجاره نشینی . اعتکاف نشینی . اورنگ نشینی . بادیه نشینی . بالانشینی . بردرنشینی . بست نشینی . بیابان نشینی . پائین نشینی . پالکی نشینی . پرده نشینی . پس نشینی . پشت میزنشینی . پیش نشینی .
نشینندگیلغتنامه دهخدانشینندگی . [ ن ِ ن َن ْ دَ / دِ ] (حامص ) نشیننده بودن . رجوع به نشیننده و نشسته شود.
نشینندهلغتنامه دهخدانشیننده . [ ن ِ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) اسم فاعل است از نشستن . آن که می نشیند. جالس . قاعد. || نشسته . که نشسته است : نشینندگان جمله برخاستند. نظامی . || مقیم . که در جائی اقامت کند و
نشینهلغتنامه دهخدانشینه . [ ن ِ ن َ / ن ِ ] (اِ) جای نشستن جانوران . (آنندراج ). جائی که در آن مرغان و دیگر حیوانات می نشینند. (ناظم الاطباء). رجوع به نشیمن شود : سری به دام و قفس نیست شاهبازان رابه دست شاه نظر کن ببین نشینه ٔ م
نشینیلغتنامه دهخدانشینی . [ ن ِ ] (حامص ) به معنی نشستن و نشستگی و نشینندگی به آخر اسم آید در ترکیبات زیر: اجاره نشینی . اعتکاف نشینی . اورنگ نشینی . بادیه نشینی . بالانشینی . بردرنشینی . بست نشینی . بیابان نشینی . پائین نشینی . پالکی نشینی . پرده نشینی . پس نشینی . پشت میزنشینی . پیش نشینی .
درگه نشینلغتنامه دهخدادرگه نشین . [ دَ گ َه ْ ن ِ ] (نف مرکب ) درگه نشیننده . نشیننده ٔ درگاه . مقیم حضرت . ساکن در خانه : که درگه نشینان شه را تمام کفایت شد آن نزل در صبح و شام .نظامی .
درگاه نشینلغتنامه دهخدادرگاه نشین . [ دَ ن ِ ] (نف مرکب ) درگاه نشیننده . نشیننده ٔ درگاه . روزبان . (صحاح الفرس ). ملازم در خانه . ملازم آستان . آنکه ملازم درگاه باشد : خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواندوز زبان تو تمنای دعائی دارد.حافظ.
درون نشینلغتنامه دهخدادرون نشین . [ دَ ن ِ ] (نف مرکب ) درون نشیننده . نشیننده در اندرون . گوشه نشین و خلوت گزین . (از آنندراج ). خلوت نشین و مجرد. (ناظم الاطباء) : ای سرمه کش بلندبینان در بازکن درون نشینان .نظامی .
دست نشینلغتنامه دهخدادست نشین . [ دَ ن ِ ] (نف مرکب ) نشیننده بر دست یعنی مسند. مسندنشین . صدرنشین : دست نشان هست ترا چند کس دست نشین تو فرشته است و بس .نظامی (هفت پیکر ص 33).
دل نشینلغتنامه دهخدادل نشین . [ دِ ن ِ ] (نف مرکب ) دل نشیننده . نشیننده بر دل . آنچه بر دل نشیند. مرغوب و پسندیده . (آنندراج ). مطبوع . مقبول . خوش آیند. (ناظم الاطباء). دلپذیر. خوش آیند : زن خوش منش دلنشین تر که خوب که پرهیزگاری بپوشد عیوب . <p class="author