نطعلغتنامه دهخدانطع. [ ن ِ ] (ع اِ) گستردنی است از ادیم . (از منتهی الارب ). رجوع به نَطعشود. || مجازاً، مطلق فرش و گستردنی . نَطَع. نَطع. (آنندراج ). رجوع به نَطع شود. || آنکه زیر پای مردم واجب القتل اندازند. نَطع. نَطَعْ. (آنندراج ). رجوع به نَطع شود. || کام دهن که در وی شکن هاست . (منتهی
نطعلغتنامه دهخدانطع. [ ن ِ طَ ] (ع اِ) نَطع. گستردنی است از ادیم . (منتهی الارب ). رجوع به نَطع شود. || کام دهان که در وی شکنهاست . نِطع. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
نطعلغتنامه دهخدانطع. [ ن ُ طُ ] (ع ص ، اِ) به تکلف فصاحت نمایندگان . (منتهی الارب ). کسانی که به تکلف فصاحت می کنند.(ناظم الاطباء). متشدقون فی الکلام . (اقرب الموارد).
نطعلغتنامه دهخدانطع. [ ن َطَ ] (ع اِ) گستردنی است از ادیم . (منتهی الارب ). نَطع. رجوع به نَطع شود. || آن که زیر پای مردم واجب القتل اندازند. نَطع. نِطع. (آنندراج ). رجوع به نَطع شود. || مجازاً مطلق فرش و گستردنی . نَطع. نِطَع. (از آنندراج ). رجوع به نَطع شود.
نطعفرهنگ فارسی عمید۱. فرش چرمی که سابقاً شخص محکوم به اعدام را روی آن مینشانیدند و سر او را میبریدند.۲. بساط؛ فرش.
چنتهلغتنامه دهخداچنته . [ چ َ ت َ / ت ِ ](اِ) کیسه ٔ چرمین درویشان که در آن حشیش و چرس و بنگ و آلات کشیدن آن حمل کنند. توبره ٔ کوچک درویشان که در آن چرس و چیزهای دیگر بردارند. توشه دان درویشان . خرجین گونه ای درویشان را که معمولاً از جنس قالی و قالیچه بشکل کی
نیطةلغتنامه دهخدانیطة. [ ن َی ْ ی ِ طَ ] (ع اِ) شتر که با خواروبار آورندگان فرستند تا خواروبار آرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد).
نتحلغتنامه دهخدانتح . [ ن َ ] (ع اِ) خوی . عرق . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). عرق . (اقرب الموارد). || شلم درخت . (ناظم الاطباء). رجوع به نتوح شود. || (مص ) بیرون آمدن خوی از پوست . نتوح . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). تراویدن خوی . (از ناظم الاطباء). خروج عرق از
نطحلغتنامه دهخدانطح . [ ن َ ] (اِخ ) نطح وناطح دو ستاره است از منازل قمر به برج حمل که هر دو شاخ وی اند. (از منتهی الارب ) (از المنجد) (از اقرب الموارد). سرطان است که منزل اول است از منازل قمر. (یادداشت مؤلف ) : آن ستارگان که بر پیشانی او [ حمل ] اند نطح و ناطح نام ک
نطعپوشلغتنامه دهخدانطعپوش . [ ن َ ] (نف مرکب ) نطعپوشان ، کنایه از پهلوانان ، چرا که وقت کشتی تنبان از چرم می پوشند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رجوع به نطعی و نطعی پوش شود.
نطعیلغتنامه دهخدانطعی . [ ن َ / ن ِ ] (اِ) تنبان چرمی که پهلوانان در وقت کشتی گرفتن می پوشند و آن را تکه نیز گویند. (ناظم الاطباء). تنبان چرمی که استاد کشتی گیران پوشند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). مدتها آن [ چرم ] را در روغن خیسانیده باشند و تنبان از آن سازند
نطعیةلغتنامه دهخدانطعیة. [ ن َ عی ی َ ] (ع ص نسبی ) حروف نطعیة، تاء و دال و طاء،حروفی که مخرج آنها نطع دهان است . (از اقرب الموارد). حروفی که از کام دهن تلفظ می شوند و عبارتند از: ت ، د، ط. (از ناظم الاطباء). و نیز رجوع به نطع شود.
حروف نطعیهلغتنامه دهخداحروف نطعیه . [ ح ُ ف ِ ن َ عی ی َ / ی ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) سه حرف ط. د. ت . از 28 حرف الفباء بدین نام خوانده شده است . رجوع به حروف حلقی و نطع شود.
نطع شطرنجلغتنامه دهخدانطع شطرنج . [ ن َ ع ِ ش َ رَ ] (ترکیب اضافی ) رقعه ٔ شطرنج . بساط شطرنج . صفحه ٔ شطرنج . رجوع به نَطع شود.
انطاعلغتنامه دهخداانطاع . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ نِطْع و نَطْع و نَطَع و نِطَع. (از اقرب الموارد). رجوع به نطع شود.
نطعپوشلغتنامه دهخدانطعپوش . [ ن َ ] (نف مرکب ) نطعپوشان ، کنایه از پهلوانان ، چرا که وقت کشتی تنبان از چرم می پوشند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رجوع به نطعی و نطعی پوش شود.
نطع شطرنجلغتنامه دهخدانطع شطرنج . [ ن َ ع ِ ش َ رَ ] (ترکیب اضافی ) رقعه ٔ شطرنج . بساط شطرنج . صفحه ٔ شطرنج . رجوع به نَطع شود.
نطعیلغتنامه دهخدانطعی . [ ن َ / ن ِ ] (اِ) تنبان چرمی که پهلوانان در وقت کشتی گرفتن می پوشند و آن را تکه نیز گویند. (ناظم الاطباء). تنبان چرمی که استاد کشتی گیران پوشند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). مدتها آن [ چرم ] را در روغن خیسانیده باشند و تنبان از آن سازند
نطعی پوشلغتنامه دهخدانطعی پوش . [ ن َ ] (نف مرکب ) پهلوان کشتی گیر. (ناظم الاطباء). رجوع به نطعپوش شود : خصم کی خصمانه می گیرد به آسانی مراهمچو مجنون کرده نطعی پوش عریانی مرا.ایما (از آنندراج ).
نطعیةلغتنامه دهخدانطعیة. [ ن َ عی ی َ ] (ع ص نسبی ) حروف نطعیة، تاء و دال و طاء،حروفی که مخرج آنها نطع دهان است . (از اقرب الموارد). حروفی که از کام دهن تلفظ می شوند و عبارتند از: ت ، د، ط. (از ناظم الاطباء). و نیز رجوع به نطع شود.
سلنطعلغتنامه دهخداسلنطع. [ س َ ل َ طَ ] (ع ص ) درازبالا. (منتهی الارب ). سلنطاع . رجوع به سلنطاع شود.
متنطعلغتنامه دهخدامتنطع. [ م ُ ت َ ن َطْ طِ ] (ع ص ) دور درشونده در سخن و به غور نگرنده . || زیرکی و باریکی کننده در امور.(آنندراج ) (منتهی الارب ). آگاه و دوراندیش و ساعی و جاهد. (ناظم الاطباء). || آن که سخن با کام افتد. (مهذب الاسماء). در کام گوینده سخن را. (منتهی الارب ). رجوع به تنطع شود.
هفت نطعلغتنامه دهخداهفت نطع. [ هََ ن َ ] (اِ مرکب ) کنایه از هفت طبقه ٔ زمین و هفت اقلیم باشد. (برهان ).
تنطعلغتنامه دهخداتنطع. [ ت َ ن َطْ طُ ] (ع مص )دور درشدن در سخن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). دور درشدن در سخن و به غور نگریستن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). تعمق کردن در سخن و از مخرج ادا کردن آن را و ریزه کاری نمودن در آن . (ناظم الاطباء). و در عبارت الاساس : تنطع در سخن