نظارهلغتنامه دهخدانظاره . [ ن َ رَ / رِ ] (از ع ، اِمص ) نگریستن به چیزی . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). نَظّارَه . (غیاث اللغات ). نگاه . نگرش . (ناظم الاطباء). نگریستن . نگاه کردن . تماشا کردن . سیر کردن : دیگر روز از دو جانب رود ایس
نظارهلغتنامه دهخدانظاره . [ ن َظْ ظا رَ / رِ ] (از ع ، ص ) نظرکنندگان . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). نَظّارَة. تماشاچی . تماشاگر. شاهد که چیزی را می نگرد. که به چیزی نگاه می کند. نگرنده و تماشاکننده : بر آن کار نظاره بد یک جهان هم
نظارهفرهنگ فارسی عمید۱. جمعی از مردم که به طرف چیزی نگاه کنند؛ گروه بینندگان؛ تماشاکنندگان؛ تماشاچیان.۲. (اسم مصدر) = نِظاره
نظارهفرهنگ فارسی عمیدنظر کردن؛ نگریستن: ◻︎ سخن درست بگویم نمیتوانم دید / که می خورند حریفان و من نظاره کنم (حافظ: ۷۰۰).
نجارهلغتنامه دهخدانجاره . [ ن ِ رَ / رِ ] (ص ) مخفف خوش نجاره یعنی اصیل . در لغت عرب نِجار بمعنی نژاد و اصل است و گمان میکنم در فارسی آن را نجاره کرده اند و بمعنی اصیل و نجیب به کار برده اند، آنگاه که خوش نجاره گفته اند، و گاهی هم که نجاره ٔ تنها گفته اند همین
نجارةلغتنامه دهخدانجارة. [ ن ِ رَ ] (اِخ ) آبکی است شور مقابل صفینه . (منتهی الارب ). در دوروزه راه از مکه . (معجم البلدان ).
نجارةلغتنامه دهخدانجارة. [ ن ِ رَ ] (ع اِمص ) درودگری . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (مهذب الاسما). حرفه ٔ نجار. (المنجد).
نجارةلغتنامه دهخدانجارة. [ ن ُ رَ ] (ع اِ) تراشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). تراشه ٔ چوب . (ناظم الاطباء). آنچه هنگام نجاری و تراشیدن چوب به زمین ریزد. (از المنجد).
نجاریهلغتنامه دهخدانجاریه . [ ن َج ْ جا ری ی َ ] (اِخ ) یکی از شش فرقه ٔ مجبره . (بیان الادیان ). نام فرقه ای بزرگ از فرق اسلامیه است . اینان اصحاب محمدبن حسین نجارند و در خلق افعال با اهل سنت موافقند و گویند استطاعت با فعل توأم است و بنده فعلش کسبی است ، در صفات وجودیه و همچنین حدوث کلام اﷲ و
نظاره وارلغتنامه دهخدانظاره وار. [ ن َظْ ظا رَ / رِ ] (ق مرکب ) مانند تماشاچیان . چون تماشاگران : مر مرا بنمای محسوس آشکارتا ببینم مر ترا نظاره وار.مولوی .
نظاره کنانلغتنامه دهخدانظاره کنان . [ ن َظْ ظا رَ / رِ ک ُ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال نگریستن و دیدن . تماشا کنان : می رفت نهفته بر سر بام نظاره کنان ز صبح تا شام .نظامی .
نظاره شدنلغتنامه دهخدانظاره شدن . [ ن َ رَ / رِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) خیره شدن : بیاراست جشنی که خورشید و ماه نظاره شدند اندر آن جشنگاه . فردوسی .نهادند بر دشت هیزم دو کوه جهانی نظاره شده همگروه .
نظاره کردنلغتنامه دهخدانظاره کردن . [ ن َ رَ / رِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نگریستن . نگاه کردن . تماشا کردن . نظر کردن . پائیدن . تماشاچی بودن . نیز رجوع به نظاره شود : جائی که او حدیث کند تو نظاره کن تا لفظ او به نکته کنی نکته بشمری .<br
نظاره وارلغتنامه دهخدانظاره وار. [ ن َظْ ظا رَ / رِ ] (ق مرکب ) مانند تماشاچیان . چون تماشاگران : مر مرا بنمای محسوس آشکارتا ببینم مر ترا نظاره وار.مولوی .
نظاره کنانلغتنامه دهخدانظاره کنان . [ ن َظْ ظا رَ / رِ ک ُ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال نگریستن و دیدن . تماشا کنان : می رفت نهفته بر سر بام نظاره کنان ز صبح تا شام .نظامی .
نظاره شدنلغتنامه دهخدانظاره شدن . [ ن َ رَ / رِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) خیره شدن : بیاراست جشنی که خورشید و ماه نظاره شدند اندر آن جشنگاه . فردوسی .نهادند بر دشت هیزم دو کوه جهانی نظاره شده همگروه .
نظاره کردنلغتنامه دهخدانظاره کردن . [ ن َ رَ / رِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نگریستن . نگاه کردن . تماشا کردن . نظر کردن . پائیدن . تماشاچی بودن . نیز رجوع به نظاره شود : جائی که او حدیث کند تو نظاره کن تا لفظ او به نکته کنی نکته بشمری .<br
نظاره گرلغتنامه دهخدانظاره گر. [ ن َظْ ظا رَ / رِ گ َ ] (ص مرکب ) تماشاچی . تماشاگر : نظاره گرروح ندیده ست به دیده چون چهره ٔ زیباش به صحرای صور بر. سنائی . || دیده بان . که از دیدگاهی یا فراز برجی اطر