نظر بستنلغتنامه دهخدانظر بستن . [ ن َ ظَ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) چشم بستن . ازتماشا کردن و دیدن پرهیز و امساک کردن : ز پرهیزگاری که بود اوستادنظر بست هرگه که او رخ گشاد. نظامی .گویند نظر چرا نبستی تا مشغله و خطر نباشد. <p class="a
پرستوی دریایی سیاه حقیقیChlidonias niger nigerواژههای مصوب فرهنگستانگونهای از تیرۀ کاکائیان و راستۀ سلیمسانان با جثۀ کوچک و نسبتاً سیاه
پینجرلغتنامه دهخداپینجر. [ ج ِ ] (اِخ ) قصبه ای است در اواسط هندوستان و در جهت غربی خطه ٔ برار. در قضای آکوله ، در دوهزارگزی جنوب شرقی آکوله . ویرانه های بتخانه ای آنجاست و آن وقتی بس بزرگ بوده است . (قاموس الاعلام ترکی ).
گنجرلغتنامه دهخداگنجر. [ گ َ ج َ ] (اِ) سرخی و غازه ای باشد که زنان بر روی مالند. (برهان ) (آنندراج ). رجوع به گنجار شود.
نظرلغتنامه دهخدانظر. [ ن َ ] (ع مص ) درنگ کردن و مهلت دادن بر کسی . || فروختن چیزی را به مهلت . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). || نَظَر. (از متن اللغة). رجوع به نظر شود.
نظرلغتنامه دهخدانظر. [ ن ِ ] (ع اِ) مانند. (منتهی الارب ). مثل . نظیر. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
مقیمای مقصودلغتنامه دهخدامقیمای مقصود. [ م ُ ی ِ م َ ] (اِخ ) پسر ملامقصود علی از شاعران قرن یازدهم هجری است . از اوست :نمی آید ز کس این کار جز بادام چشم توتب و لرز دل بیمار را ازیک نظر بستن .و رجوع به تذکره ٔ نصرآبادی ص 355 و35
قفللغتنامه دهخداقفل . [ ق ُ ] (ع اِ) درختی است حجازی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). درقش . (منتهی الارب ). || نشان . || کلیدانه . (منتهی الارب ). آهنی است که بدان در را بندند. (اقرب الموارد). ج ، اَقفال ، اَقْفُل ، قُفول . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). و با لفظ سست کردن و پیچیدن و شکستن و
بستنلغتنامه دهخدابستن . [ ب َ ت َ ] (مص ) پهلوی بستن . از ریشه ٔ اوستایی و پارسی باستان ، بند . طبری ، دوستن . مازندرانی ، دوسّن و دَوسن . گیلکی ، دوستن . بند کردن . فراهم کشیدن . پیوستن . ضد گشودن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ص 278). مقابل گشادن لازم و متعدی
نظرلغتنامه دهخدانظر. [ ن َ ] (ع مص ) درنگ کردن و مهلت دادن بر کسی . || فروختن چیزی را به مهلت . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). || نَظَر. (از متن اللغة). رجوع به نظر شود.
نظرلغتنامه دهخدانظر. [ ن ِ ] (ع اِ) مانند. (منتهی الارب ). مثل . نظیر. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
نظردیکشنری فارسی به عربیاحترام , اعتبار , بصر , تقدير , راي , فکر , قرار , ملاحظة , ميل , نصيحة , نظرة , وجهة النظر
دلونظرلغتنامه دهخدادلونظر. [ دَ ن َ ظَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قنقری بالا (علیا) بخش بوانات و سرچهان ، شهرستان آباده ، واقع در 60هزارگزی شمال باختر سوریان . آب آن از قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).<
دورنظرلغتنامه دهخدادورنظر. [ ن َ ظَ ] (ص مرکب ) شیئان . (منتهی الارب ). دورنگر. دوربین . دوراندیش . مآل اندیش : به دیده ٔ خرد زودیاب دورنظرهمی ببیند مغز اندر استخوان سخن .سوزنی .
حسن منظرلغتنامه دهخداحسن منظر. [ ح ُ ن ِ م َ ظَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نیکورویی . رجوع به ترکیبات حسن شود.
حسن نظرلغتنامه دهخداحسن نظر. [ ح ُ ن ِ ن َ ظَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خوش نیتی .خوش بینی . مقابل سؤنیت . رجوع به ترکیبات حسن شود.
خدای نظرلغتنامه دهخداخدای نظر. [ خ ُ ن َ ظَ ] (اِخ ) قریه ای است بفاصله ٔ پانزده هزارگزی جنوب غربی بتخاک ولایت کابل به افغانستان با مختصات جغرافیایی زیر: طول شرقی : 69 درجه و 15 دقیقه و 27 ثانیه