نظر خواستنلغتنامه دهخدانظر خواستن . [ ن َ ظَ خوا / خا ت َ ] (مص مرکب ) عقیده پرسیدن . از کسی رای او پرسیدن . (یادداشت مؤلف ). نظر و عقیده ٔ کسی را در موردکاری یا چیزی یا کسی طلب کردن . استفسار. استفتاء.
پرستوی دریایی سیاه حقیقیChlidonias niger nigerواژههای مصوب فرهنگستانگونهای از تیرۀ کاکائیان و راستۀ سلیمسانان با جثۀ کوچک و نسبتاً سیاه
پینجرلغتنامه دهخداپینجر. [ ج ِ ] (اِخ ) قصبه ای است در اواسط هندوستان و در جهت غربی خطه ٔ برار. در قضای آکوله ، در دوهزارگزی جنوب شرقی آکوله . ویرانه های بتخانه ای آنجاست و آن وقتی بس بزرگ بوده است . (قاموس الاعلام ترکی ).
گنجرلغتنامه دهخداگنجر. [ گ َ ج َ ] (اِ) سرخی و غازه ای باشد که زنان بر روی مالند. (برهان ) (آنندراج ). رجوع به گنجار شود.
نظرلغتنامه دهخدانظر. [ ن َ ] (ع مص ) درنگ کردن و مهلت دادن بر کسی . || فروختن چیزی را به مهلت . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). || نَظَر. (از متن اللغة). رجوع به نظر شود.
نظرلغتنامه دهخدانظر. [ ن ِ ] (ع اِ) مانند. (منتهی الارب ). مثل . نظیر. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
اقتراحفرهنگ فارسی معین(اِ تِ) [ ع . ] 1 - (مص م .) خواستن ، آرزو کردن . 2 - بی اندیشه سخن گفتن و به قریحة خود امری تازه آوردن . 3 - برگزیدن چیزی . 4 - دربارة مسئله ای از دیگران نظر خواستن . 5 - (اِمص .) پرسش . ج . اقتراحات .
رای جستنلغتنامه دهخدارای جستن . [ ج ُ ت َ ] (مص مرکب ) استصواب . استشارت . نظر خواستن . مشورت خواستن . طلب اظهار نظر : چو دارا در آن داوری رای جست دل رایزن بود در رای سست . نظامی . || اظهار نظر کردن . اظهار عقیده کردن . بیان نظریه و عق
رأی گرفتنلغتنامه دهخدارأی گرفتن . [ رَءْی ْ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) نظر مردم رادر امری بدست آوردن . اظهار نظر خواستن . طلب اظهار عقیده کردن درباره ٔ کاری . خواستن نظر و عقیده ٔ یکایک افراد در امر انتخابات و جز آن . اخذ رأی . معلوم ساختن نظر افراد در مورد انتخابات مجلس شوری و سنا یا انجمن شهر و م
نظرلغتنامه دهخدانظر. [ ن َ ] (ع مص ) درنگ کردن و مهلت دادن بر کسی . || فروختن چیزی را به مهلت . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). || نَظَر. (از متن اللغة). رجوع به نظر شود.
نظرلغتنامه دهخدانظر. [ ن ِ ] (ع اِ) مانند. (منتهی الارب ). مثل . نظیر. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
نظردیکشنری فارسی به عربیاحترام , اعتبار , بصر , تقدير , راي , فکر , قرار , ملاحظة , ميل , نصيحة , نظرة , وجهة النظر
دلونظرلغتنامه دهخدادلونظر. [ دَ ن َ ظَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قنقری بالا (علیا) بخش بوانات و سرچهان ، شهرستان آباده ، واقع در 60هزارگزی شمال باختر سوریان . آب آن از قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).<
دورنظرلغتنامه دهخدادورنظر. [ ن َ ظَ ] (ص مرکب ) شیئان . (منتهی الارب ). دورنگر. دوربین . دوراندیش . مآل اندیش : به دیده ٔ خرد زودیاب دورنظرهمی ببیند مغز اندر استخوان سخن .سوزنی .
حسن منظرلغتنامه دهخداحسن منظر. [ ح ُ ن ِ م َ ظَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نیکورویی . رجوع به ترکیبات حسن شود.
حسن نظرلغتنامه دهخداحسن نظر. [ ح ُ ن ِ ن َ ظَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خوش نیتی .خوش بینی . مقابل سؤنیت . رجوع به ترکیبات حسن شود.
خدای نظرلغتنامه دهخداخدای نظر. [ خ ُ ن َ ظَ ] (اِخ ) قریه ای است بفاصله ٔ پانزده هزارگزی جنوب غربی بتخاک ولایت کابل به افغانستان با مختصات جغرافیایی زیر: طول شرقی : 69 درجه و 15 دقیقه و 27 ثانیه