نقاشلغتنامه دهخدانقاش . [ ن َق ْ قا ] (اِخ ) ابراهیم بن یحیی اندلسی مغربی قرطبی ، مکنی به ابواسحاق و ملقب و مشهور به نقاش ، از ریاضی دانان و منجمین معروف قرن پنجم هجری قمری است و آلت زرقاله در نجوم از اختراعات اوست و بدین مناسبت او را زرقالی و زرقلی و ولدالزرقیال نیز گفته اند. (از ریحانة الاد
نقاشلغتنامه دهخدانقاش . [ ن َق ْ قا ] (اِخ ) اسماعیل بن عبداﷲبن علی حلبی ، ملقب به منتخب الدین و مشهور به نقاش ، فقیه اصولی قرن هفتم و هشتم هجری قمری است . از موطنش حلب به مکه سفر کرد و از آنجا به یمن رفت و در زبید یمن مقام و منزلتی یافت و در همانجا به سال 711</span
نقاشلغتنامه دهخدانقاش . [ ن َق ْ قا ] (اِخ ) دهی است از دهستان خرقان غربی بخش آوج شهرستان قزوین . در 20هزارگزی شمال غربی آوج در منطقه ٔ کوهستانی سردسیری واقع است و 120 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار تأمین می شود. محصولش غلات
نقاشلغتنامه دهخدانقاش . [ ن َق ْ قا ] (اِخ ) علی بن عبدالقادربن محمد میقاتی ، ملقب به نورالدین و مشهور به نقاش ، از دانشمندان قرن نهم هجری قمری مصر است و در گاه شماری تصنیفاتی دارد. از آنجمله است «عمدةالحذاق فی العمل فی سائرالاَّفاق ». وی به سال 880 هَ . ق .
نقاشلغتنامه دهخدانقاش . [ ن َق ْ قا ] (اِخ ) عیسی بن هبةاﷲبن عیسی ، مکنی به ابوعبداﷲ و ملقب به نقاش از ادیبان و شاعران و ظریف طبعان قرن ششم بغداد است و به سال 544 هَ .ق . درگذشت . (از الاعلام زرکلی ج 5 ص <span class="hl" dir=
نکازلغتنامه دهخدانکاز. [ ن َک ْ کا ] (ع اِ) ماری است بی دهان که به بینی گزد و دنب از سرش شناخته نشود جهت باریکی و آن خبیث ترین مارها است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قاموس اللغة)(از متن اللغة) (از المنجد). ج ، نکاکیز، نَکّازات .
نقازلغتنامه دهخدانقاز. [ ن َق ْ قا ] (ع اِ) گنجشک ریزه ، یا مرغی است دیگر. (منتهی الارب ). صغارالعصافیر. (المنجد). گنجشک ریزه و بچه . (ناظم الاطباء). نوعی پرنده است و گفته اند: گنجشک خرد. (از اقرب الموارد).نُقّاز. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ، نقاقیز.
نقازلغتنامه دهخدانقاز. [ ن ُ ] (ع اِ) بیمارئی است ستور را شبیه طاعون که بحدوث آن برمی جهد چنانکه بمیرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). مانند نزاء. (از اقرب الموارد).
حسن نقاشلغتنامه دهخداحسن نقاش . [ ح َ س َ ن ِ ن َق ْ قا ] (اِخ ) ابن احمد اصفهانی معروف به جلال نقاش . او راست : حیاض الواردین . (ذریعه ج 7 ص 124). و رجوع به جلال نقاش شود.
نقاشیلغتنامه دهخدانقاشی . [ ن َق ْ قا ] (حامص ) حرفه ٔ نقاش . صورتگری . مصوری . چهره گشائی . تصویرکشی . نگارگری . نقاشه . || (اِ مرکب ) نقش . عمل نقاشی . (یادداشت مؤلف ). تصویر. صورت . نگار. نقشی که به دست نقاش کشیده شده است . آنچه نقاش رسم کرده است . || کارگاه نقاشی . محل کار نقاش . جای نقاش
نقاشهلغتنامه دهخدانقاشه . [ ن َق ْ قا ش ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس . در 55 هزارگزی مغرب قشم ، در جلگه ٔ گرمسیری واقع است و 100 تن سکنه دارد. آبش از چاه تأمین می شود. محصولش غلات و خرما است . شغل اهالی زراع
نقاشةلغتنامه دهخدانقاشة.[ ن ِ ش َ ] (ع اِمص ) نگارش . نقاشی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). صنعت نقاشی . (ناظم الاطباء). حرفه ٔ نقاش . (از اقرب الموارد). رجوع به نقاشی شود.
نقاش صنعلغتنامه دهخدانقاش صنع. [ ن َق ْ قا ش ِ ص ُ ] (اِخ ) کنایه از خالق است : نقاش صنع را همه لطف تو بود قصدبر گل ببست نقش تو و بر گلاب بست .عطار.
نقاش ازللغتنامه دهخدانقاش ازل . [ ن َق ْ قا ش ِ اَزَ ] (اِخ ) کنایه از خالق موجودات است : چو نقاش ازل از بهر خطش به سیمین لوح او بیرنگ برزد.عطار.
نقاشیلغتنامه دهخدانقاشی . [ ن َق ْ قا ] (حامص ) حرفه ٔ نقاش . صورتگری . مصوری . چهره گشائی . تصویرکشی . نگارگری . نقاشه . || (اِ مرکب ) نقش . عمل نقاشی . (یادداشت مؤلف ). تصویر. صورت . نگار. نقشی که به دست نقاش کشیده شده است . آنچه نقاش رسم کرده است . || کارگاه نقاشی . محل کار نقاش . جای نقاش
نقاش باشیلغتنامه دهخدانقاش باشی . [ ن َق ْ قا ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) رئیس نقاشان دربار. رئیس نقاشان . || عنوان احترام آمیزی برای نقاشان . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به باشی شود.
حسن نقاشلغتنامه دهخداحسن نقاش . [ ح َ س َ ن ِ ن َق ْ قا ] (اِخ ) ابن احمد اصفهانی معروف به جلال نقاش . او راست : حیاض الواردین . (ذریعه ج 7 ص 124). و رجوع به جلال نقاش شود.
حسین نقاشلغتنامه دهخداحسین نقاش . [ ح ُ س َ ن ِ ن َق ْ قا ] (اِخ ) حسام الدین تبریزی مدرس . در تبریز متولد شد و در قسطنطنیه در 964 هَ . ق . / 1557 م . درگذشت . او راست : شرح قصیده ٔ برده . (معجم ا
سنقاشلغتنامه دهخداسنقاش . [ س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بیزکی بخش حومه ٔ شهرستان مشهد. دارای 227 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات ، بنشن و شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
سراجای نقاشلغتنامه دهخداسراجای نقاش . [ س َ ی ِ ن َق ْ ق ] (اِخ ) محمدقاسم نام دارد. در فن نقاشی زرنشان بمرتبه ای است که رخسار زرافشان سیم وشان را در عرق شرم دارد و از اثر تردستیش از ابر تصویر گوهر میبارد. در کوی اهلیت خانه دارد و در گلشن آدمیت و نامرادی سیار است . در اصفهان پیوسته با موزونان محشور
جرجس نقاشلغتنامه دهخداجرجس نقاش . [ ج ِ ج ِ ن َق ْ قا ] (اِخ ) ابن حبیب . مورخ است و تألیفاتی در تاریخ عرب دارد. (از معجم المؤلفین ).