نقطه گاهلغتنامه دهخدانقطه گاه . [ ق ُ طَ / طِ ] (اِ مرکب ) مرکز. محاط. نقطه گه . کنایه از مقصد حاجت و نیاز دیگران : چنین هفت پرگار بر گرد شاه در آن دایره شه شده نقطه گاه . نظامی .چو پرگار گردون بر آن ن
نقطه نقطهلغتنامه دهخدانقطه نقطه . [ ن ُ طَ / طِ ن ُ طَ/ طِ ] (ص مرکب ) خال خال . پر خال و نقط : گر ز نصرت نه حامله است چرانقطه نقطه است پیکر تیغش . خاقانی .- <span clas
نقطهبهنقطهpoint-to-pointواژههای مصوب فرهنگستانویژگی ارسال نشانکها از یک نقطۀ مبدأ به یک نقطۀ مقصد
نقطه گهلغتنامه دهخدانقطه گه . [ ن ُ طَ / طِ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) نقطه گاه . محل توجه مردم و مرکز هرچیز : نقطه گه خانه ٔ رحمت توئی خامه بر نقطه ٔ زحمت توئی .نظامی .
پیمودنلغتنامه دهخداپیمودن . [ پ َ / پ ِدَ ] (مص ) مطلق اندازه گرفتن . (فرهنگ نظام ). || به ذرع چیزی بکسی دادن . ذرع کردن . گز کردن . اندازه گرفتن با گز و ذراع و ارش و غیره : بفرسنگ صد بود بالای اوی نشایست پیمود پهنای اوی . <p
گاهلغتنامه دهخداگاه . (اِ) عصر. دوره . زمان : و از خلق نخست که را آفرید از گاه آدم تا این زمانه . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).چنین تا بگاه سکندر رسیدز شاهان هر آنکس که آن تخت دید. فردوسی .باده ای چون گلاب روشن و تلخ مانده در خم ز گا
نقطهلغتنامه دهخدانقطه . [ ن ُ طَ / طِ ] (از ع ، اِ) هولک . (لغت نامه ٔ اسدی ). نقطة. خجک سیاهی بر سپیدی یا عکس آن خجک که بر حرف معجم گذارند. خال . لکه . تیل . داغ . (ناظم الاطباء). کله . دنگ . چیزی قابل اشاره ٔ حسیه غیرقابل انقسام مطلقاً. (یادداشت مؤلف ) <sp
نقطهلغتنامه دهخدانقطه . [ ن ُ طِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کبودگنبد بخش کلات شهرستان دره گز، در 16هزارگزی مشرق کبودگنبد، در دره ٔ گرمسیری واقع است و 184 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه ، محصولش غلات و کنجد، شغل اهالی زراعت و ما
نقطهفرهنگ فارسی عمید۱. جا؛ محل.۲. (ادبی) علامتی ریز و خالمانند در زیر یا روی برخی حروف الفبا، مثل نقطۀ روی «خ».۳. (ادبی) علامتی ریز و خالمانند در انتهای جملۀ نوشتاری.۴. (ریاضی) محل برخورد دو خط.۵. [قدیمی] مرکز: نقطهٴ دایره.
خط و نقطهلغتنامه دهخداخط و نقطه . [ خ َطْ طُ ن ُ طَ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) الفبائی است که در تلگراف با سیم بکار می رود و به آن الفباء یا حروف تلگرافی مُرس گویند. در تلگراف با سیم برای هر یک از حروف الفباء با خط کوچک و نقطه ٔ ترکیبی می سازند و این ترکیب را نمایشگر آن حرف از الفباء می کنند، چون ب
زلنقطهلغتنامه دهخدازلنقطه . [ زُ ل ُ ق ُ طَ ] (ع ص ) زن کوتاه بالا. || (اِ)نره ٔ مرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
نقطهلغتنامه دهخدانقطه . [ ن ُ طَ / طِ ] (از ع ، اِ) هولک . (لغت نامه ٔ اسدی ). نقطة. خجک سیاهی بر سپیدی یا عکس آن خجک که بر حرف معجم گذارند. خال . لکه . تیل . داغ . (ناظم الاطباء). کله . دنگ . چیزی قابل اشاره ٔ حسیه غیرقابل انقسام مطلقاً. (یادداشت مؤلف ) <sp
نقطه نقطهلغتنامه دهخدانقطه نقطه . [ ن ُ طَ / طِ ن ُ طَ/ طِ ] (ص مرکب ) خال خال . پر خال و نقط : گر ز نصرت نه حامله است چرانقطه نقطه است پیکر تیغش . خاقانی .- <span clas