نوزلغتنامه دهخدانوز. (ق ) مخفف هنوز. (جهانگیری ) (انجمن آرا) (غیاث اللغات ) (برهان قاطع). نس . نز. (یادداشت مؤلف ). هنوز. تاکنون . تا حال . تا به اکنون . تا به حال : نوز نامرده ای شگفتی کارراست با مردگان یگونه شدیم . کسائی (از یادداشت مو
نوزلغتنامه دهخدانوز. [ ن َ / نُو ] (ص ) به لغت خوارزمیان ، نو. جدید. (یادداشت مؤلف از مراصد الاطلاع و یاقوت ).
نوزفرهنگ فارسی عمید= هنوز: ◻︎ سپهری که پشت مرا کرد کوز / نشد پست گردان به جای است نوز (فردوسی: ۱/۱۱۳).
نوش نوشلغتنامه دهخدانوش نوش . (اِ مرکب ) گوارا باد. نوش باد. نوشانوش : نیست خالی بزم او از باش باش و نوش نوش نیست خالی رزم او از گیرگیر و های های . منوچهری .ساقی غم که جام جام دهدعمر درنوش نوش می بشود. خاقانی
نوشلغتنامه دهخدانوش . (نف مرخم ) گوش کننده . شنونده . مخفف نیوش است که شنیدن و گوش کردن باشد. رجوع به نیوش شود.
نوشلغتنامه دهخدانوش . (اِخ ) از پارسی گویان قرن سیزدهم هجری هندوستان است . او راست :ز کشتگان غمت جابه جا نشان باقی است گذشت قافله و گرد کاروان باقی است تنم به خاک برابر شد و هنوز هوس به دیدن رخ زیبات همچنان باقی است .(از صبح گلشن ص 561) (
نوشلغتنامه دهخدانوش . [ ن َ ] (ع مص ) فراگرفتن . (تاج المصادر بیهقی )(زوزنی ). گرفتن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). کسی را گرفتن و بر سر و ریش وی آویختن . (ناظم الاطباء). || طلب کردن چیزی را. (از اقرب الموارد). جستن . || رفتن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). مشی . (اقرب الموارد). || به شت
نوزدهلغتنامه دهخدانوزده . [ دَه ْ] (عدد، ص ، اِ) نوازده . عدد نه بعلاوه ٔ ده . عدد اصلی بین هیجده و بیست . (فرهنگ فارسی معین ). تسععشر. تسعةعشر. (یادداشت مؤلف ).
نوزادلغتنامه دهخدانوزاد. [ ن َ / نُو ] (ن مف مرکب ) جدیدالولاده . نوآمد. مولود. ولید. ولیده . (یادداشت مؤلف ). نوزاده . نوزاده شده . بچه که به تازگی تولد یافته است : به گوش آمد آواز نوزاد من وز آن شادتر شد دل شاد من .<p cla
نوزالغتنامه دهخدانوزا. [ ن َ / نُو ] (نف مرکب ) آنکه بار اول زائیده است . که بار اول است که زاییده و بچه آورده است . (از یادداشت مؤلف ). || زنی که به تازگی زاییده است . که تازه فارغ شده است .
نوزادلغتنامه دهخدانوزاد. [ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان عربخانه ٔ بخش خوسف شهرستان بیرجند، در 27 هزارگزی شمال غربی شوسف و 8 هزارگزی جنوب غربی جاده ٔ مشهد به زاهدان ، در منطقه ٔ کوهستانی معتدل هوائی واقع است و <span class="hl
نوزادلغتنامه دهخدانوزاد. [ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش حومه ٔ شهرستان کاشمر، در 3 هزارگزی جنوب غربی کاشمر و 2 هزارگزی جنوب جاده ٔ کاشمر به بردسکن ، در جلگه ٔ معتدل هوائی واقع است و 300</
نوژافرهنگ نامها(تلفظ: nužā) (نوژ= نوز= نوعی کاج + ا (پسوند نسبت)) ، منسوب به نوژ ؛ (به مجاز) زیبا ، سرسبز و با طراوت.
اسمیثفیلدلغتنامه دهخدااسمیثفیلد. [ اِ ] (اِخ ) شهری در آمریکای شمالی (کارلین شمالی ) کرسی جانستُن ، در ساحل نوز دارای 4000 سکنه .
نوژینفرهنگ نامها(تلفظ: nužin) (نوژ = نوز = نوعی کاج + ین (پسوند نسبت)) ، منسوب به نوژ ، مربوط به نوژ ؛ (به مجاز) زیبا ، سرسبز و با طراوت .
بخنورورلغتنامه دهخدابخنورور. [ ب َ نوز وَ ] (ص مرکب ) رعددار. دارای رعد : عاجز شود ز اشک دو چشم و غریو من ابر بهارگاهی و بخنورور مطر . (از یادداشت مؤلف ).و رجوع به بخنو شود.
نوزدهلغتنامه دهخدانوزده . [ دَه ْ] (عدد، ص ، اِ) نوازده . عدد نه بعلاوه ٔ ده . عدد اصلی بین هیجده و بیست . (فرهنگ فارسی معین ). تسععشر. تسعةعشر. (یادداشت مؤلف ).
نوزادلغتنامه دهخدانوزاد. [ ن َ / نُو ] (ن مف مرکب ) جدیدالولاده . نوآمد. مولود. ولید. ولیده . (یادداشت مؤلف ). نوزاده . نوزاده شده . بچه که به تازگی تولد یافته است : به گوش آمد آواز نوزاد من وز آن شادتر شد دل شاد من .<p cla
نوزالغتنامه دهخدانوزا. [ ن َ / نُو ] (نف مرکب ) آنکه بار اول زائیده است . که بار اول است که زاییده و بچه آورده است . (از یادداشت مؤلف ). || زنی که به تازگی زاییده است . که تازه فارغ شده است .
نوزادلغتنامه دهخدانوزاد. [ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان عربخانه ٔ بخش خوسف شهرستان بیرجند، در 27 هزارگزی شمال غربی شوسف و 8 هزارگزی جنوب غربی جاده ٔ مشهد به زاهدان ، در منطقه ٔ کوهستانی معتدل هوائی واقع است و <span class="hl
نوزادلغتنامه دهخدانوزاد. [ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش حومه ٔ شهرستان کاشمر، در 3 هزارگزی جنوب غربی کاشمر و 2 هزارگزی جنوب جاده ٔ کاشمر به بردسکن ، در جلگه ٔ معتدل هوائی واقع است و 300</
خنوزلغتنامه دهخداخنوز. [ خ ُ ] (ع مص ) بو گرفتن گوشت . متعفن شدن . خنز. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خنوزلغتنامه دهخداخنوز. [خ َن ْ نو ] (ع اِ) کفتار. || صف اخیر در جنگ . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
زنوزلغتنامه دهخدازنوز. [ زُ ] (اِخ ) مرکز بخش و دهستان حومه ٔ بخش زنوز است که 359 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
زنوزلغتنامه دهخدازنوز. [ زُ ] (اِخ ) یکی از بخش های سه گانه ٔ شهرستان مرند است که در شمال شهرستان مزبور واقع است و از دو دهستان ، حومه با 6903 تن سکنه و هرزنداب با 11116 تن سکنه تشکیل یافته . راه آهن و شوسه ٔ تبریز به جلفا از
شونوزلغتنامه دهخداشونوز. (اِ) به گفته ٔ دینوری فارسی است . سیاه تخمه . حبةالسوداء. شینیز. شونیز. شهنیز. (یادداشت مؤلف ). شونیز که حبةالسودا باشد. (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به شونیز شود.