نوش لبینالغتنامه دهخدانوش لبینا. [ ل َ ] (اِ مرکب ) نام نوائی است از موسیقی . (رشیدی ) (جهانگیری ) (برهان قاطع) (انجمن آرا). نوش لبینان . (فرهنگ فارسی معین ). نوش لپینا. (ناظم الاطباء) : قمریان راه گل و نوش لبینا دانندصلصلان باغ سیاوشان با سرو ستاه .<p class="au
نوش لبینافرهنگ فارسی عمیدنوایی از موسیقی: ◻︎ قمریان راه گل و نوشلبینا راندند / صلصلان باغ سیاوشان با سروستاه (منوچهری: ۱۸۹).
نوش نوشلغتنامه دهخدانوش نوش . (اِ مرکب ) گوارا باد. نوش باد. نوشانوش : نیست خالی بزم او از باش باش و نوش نوش نیست خالی رزم او از گیرگیر و های های . منوچهری .ساقی غم که جام جام دهدعمر درنوش نوش می بشود. خاقانی
نوزلغتنامه دهخدانوز. (ق ) مخفف هنوز. (جهانگیری ) (انجمن آرا) (غیاث اللغات ) (برهان قاطع). نس . نز. (یادداشت مؤلف ). هنوز. تاکنون . تا حال . تا به اکنون . تا به حال : نوز نامرده ای شگفتی کارراست با مردگان یگونه شدیم . کسائی (از یادداشت مو
نوزلغتنامه دهخدانوز. [ ن َ / نُو ] (ص ) به لغت خوارزمیان ، نو. جدید. (یادداشت مؤلف از مراصد الاطلاع و یاقوت ).
نوشلغتنامه دهخدانوش . (نف مرخم ) گوش کننده . شنونده . مخفف نیوش است که شنیدن و گوش کردن باشد. رجوع به نیوش شود.
لبینالغتنامه دهخدالبینا. [ ل َ ] (اِ) نام نوایی است . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). نام نوایی است از موسیقی . (برهان ). نام نوایی از نواها که مطربان زنند : بامدادان بر چکک زن چاشتگاهان بر شخج نیمروزان بر لبینا شامگاهان بر دنه . منوجهری .</
سرو ستاهلغتنامه دهخداسرو ستاه . [ س َرْ وِ س ِ ] (اِ مرکب ) نام نوایی است از موسیقی . (برهان ). نام لحنی از مصنفات باربد است . رشیدی گفته همان سروستان است . (آنندراج ) : ساعتی سیوارتیر و ساعتی کبک دری ساعتی سرو ستاه و ساعتی باروزنه . منوچهری .
زندوافلغتنامه دهخدازندواف . [ زَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) بمعنی زندخوان است . (فرهنگ جهانگیری ). زندخوان باشد که مجوس است . (برهان ). مثل زندباف . (آنندراج ). زندوان پیشوای زردشتیان . (ناظم الاطباء). زندخوان . زردشتی . (فرهنگ فارسی معین ). زندباف . زندلاف (؟) زندخوان . مقری زند. (یادداشت بخط مرحوم
صلصللغتنامه دهخداصلصل . [ ص ُ ص ُ ] (ع اِ) مرغی است یا آن فاخته است . (منتهی الارب ). فاخته . (غیاث اللغات ) (مهذب الاسماء). کالِنجَه . (برهان ). کوکو : صلصل چو بیدلان جهان گشته باخروش بلبل چو عاشقان نوان گشته بافغان . فرخی .ز بلبل
نوشلغتنامه دهخدانوش . (نف مرخم ) گوش کننده . شنونده . مخفف نیوش است که شنیدن و گوش کردن باشد. رجوع به نیوش شود.
نوشلغتنامه دهخدانوش . (اِخ ) از پارسی گویان قرن سیزدهم هجری هندوستان است . او راست :ز کشتگان غمت جابه جا نشان باقی است گذشت قافله و گرد کاروان باقی است تنم به خاک برابر شد و هنوز هوس به دیدن رخ زیبات همچنان باقی است .(از صبح گلشن ص 561) (
نوشلغتنامه دهخدانوش . [ ن َ ] (ع مص ) فراگرفتن . (تاج المصادر بیهقی )(زوزنی ). گرفتن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). کسی را گرفتن و بر سر و ریش وی آویختن . (ناظم الاطباء). || طلب کردن چیزی را. (از اقرب الموارد). جستن . || رفتن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). مشی . (اقرب الموارد). || به شت
دانوشلغتنامه دهخدادانوش . (اِخ ) نام مردی که عذرا را فروخت و عذرا نام معشوقه ٔ وامق است و داستان این دو عاشق و معشوق را عنصری بنظم کشیده بوده است منتهی از مجموع آن جز ابیاتی بشاهد لغات در فرهنگها بجای نمانده است : گذشته بر او بر بسی کام و دام یکی تیزپائی و دانوش
دختر نوشلغتنامه دهخدادختر نوش . [ دُ ت َ رِ ] (اِخ ) بنت الهنی ٔ.دختر لقیطبن زرارة، که پدرش وی را بنام دختر کسری نامید و عرب از آن پس این نام را بتعریب دختنوس و دخدنوس بر دختران خود نهاده اند. (از المعرب جوالیقی ).
دخت نوشلغتنامه دهخدادخت نوش . [ دُ ] (اِخ ) نام دختر کسری انوشیروان . اصل آن دخترنوش است معرب آن دختنوس و دخدنوس میباشد. (از قاموس ). رجوع به دختنوس شود.
دخترنوشلغتنامه دهخدادخترنوش . [ دُ ت َ ] (اِخ ) نام دختر کسری انوشیروان . رجوع به دخت نوش و دختنوس شود.
دردنوشلغتنامه دهخدادردنوش . [ دُ ] (نف مرکب ) دُردنوشنده . نوشنده ٔ درد. دردآشام . دردی خوار. آنکه جام شراب را تا ته می نوشد. (ناظم الاطباء) : ساقی که جامت از می صافی تهی مبادچشم عنایتی به من دردنوش کن . حافظ.در این صوفی وشان دردی ند